ترجمه مقاله

راهوار

لغت‌نامه دهخدا

راهوار. (ص مرکب ، اِ مرکب )رهوار. فراخ و نرم رو. فراخ و نرم پوی :
کجات آنهمه راهوار اشتران
عماری زرین و فرمانبران .

فردوسی .


برمیان شان حلقه ٔ بند کمر از شمس زر
زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار.

فرخی .


در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن .

منوچهری .


پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ .

منوچهری .


نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار.

ناصرخسرو.


و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374). رهوج ؛ راهوار. (دهار). علج ؛ راهوار رفتن اسب . (تاج المصادر بیهقی ). هملاج ؛ اسب راهوار. (یادداشت مؤلف ). || اسب لایق راه . (فرهنگ رشیدی ). مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از بهار عجم ). کنایه از مرکب فراخ گام باشد. (رشیدی ). مرکب فراخ رو. (شرفنامه ٔ منیری ). رهوار. (شرفنامه ٔ منیری ). اسب و شتر و استر خوشراه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). مرکب سواری تندرو. (فرهنگ نظام ) :
اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
|| نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود. (آنندراج )(بهار عجم ). مقابل سک سک . (یادداشت مؤلف ). || باد. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از معشوق با غنج و دلال . (لغت محلی شوشتر). || کوشا :
یکی گفتا همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه بازداریم .

(ویس و رامین ).


|| طعام نرم و لذیذ. (لغت محلی شوشتر).و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود.
ترجمه مقاله