راه انداختن
لغتنامه دهخدا
راه انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) گذر کردن . مرور کردن . گذشتن . رفتن . عبور کردن .کنایه از راه رفتن در جایی . (آنندراج ) :
بر کوچه ٔ لب راه دگرخنده نینداخت
تا خانه ٔ چشمم ز غمت گریه نشین شد.
|| بجریان انداختن . بکار انداختن . بکار داشتن . آماده بکار کردن .
- راه انداختن کارخانه یا چرخی ؛ بکار داشتن آن را. (یادداشت مؤلف ). بجریان انداختن آن .
- راه انداختن کاری ؛ مهیا کردن آن کار. بجریان انداختن آن کار.
- راه انداختن وجهی ؛ مهیا و حاضر کردن آن . (یادداشت مؤلف ).
|| روانه ساختن . روان کردن . بدرقه کردن . مشایعت کردن .
- راه انداختن عروس یا مسافر یا کسی ؛ روانه کردن او. مشایعت کردن از وی . (از یادداشت مؤلف ).
- براه انداختن ؛ بدرقه کردن . مشایعت کردن . روانه ساختن .
- || در تداول عامه ، کاری را روبراه کردن . پول یا وسیله ای برای کسی فراهم ساختن .
- || رهبری کردن کسی را به راه . و بمجاز، از انحراف رهانیدن . از گمراهی بدر آوردن . براه آوردن :
ما چو خضریم درین بادیه ٔ بی سر و بن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم .
بر کوچه ٔ لب راه دگرخنده نینداخت
تا خانه ٔ چشمم ز غمت گریه نشین شد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی ).
|| بجریان انداختن . بکار انداختن . بکار داشتن . آماده بکار کردن .
- راه انداختن کارخانه یا چرخی ؛ بکار داشتن آن را. (یادداشت مؤلف ). بجریان انداختن آن .
- راه انداختن کاری ؛ مهیا کردن آن کار. بجریان انداختن آن کار.
- راه انداختن وجهی ؛ مهیا و حاضر کردن آن . (یادداشت مؤلف ).
|| روانه ساختن . روان کردن . بدرقه کردن . مشایعت کردن .
- راه انداختن عروس یا مسافر یا کسی ؛ روانه کردن او. مشایعت کردن از وی . (از یادداشت مؤلف ).
- براه انداختن ؛ بدرقه کردن . مشایعت کردن . روانه ساختن .
- || در تداول عامه ، کاری را روبراه کردن . پول یا وسیله ای برای کسی فراهم ساختن .
- || رهبری کردن کسی را به راه . و بمجاز، از انحراف رهانیدن . از گمراهی بدر آوردن . براه آوردن :
ما چو خضریم درین بادیه ٔ بی سر و بن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم .
علی ترکمان (از آنندراج ).