ترجمه مقاله

راه جستن

لغت‌نامه دهخدا

راه جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) جویای طریق شدن . در صددپیدا کردن راه برآمدن . جستجو کردن راه :
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه .

فردوسی .


سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .

فردوسی .


بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی .

فردوسی .


چودانست خاقان که پیوند شاه
ندارد به پیوند او جست راه .

فردوسی .


شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی .

ناصرخسرو.


چون راه نجویی سوی آن بار خدایی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش .

ناصرخسرو.


بوصفش نداندزبان راه جست
چو او را نبینی ندانی درست .

(از یوسف و زلیخا).


- امثال :
راه جستن ز تو، هدایت ازو .
|| بمجاز، استمداد کردن . خواستار دیدار شدن :
همی راه جوید بدین پیشگاه
چه فرمان دهد نامور پادشاه .

فردوسی .


شتروار بار است با او هزار
همی راه جوید بر شهریار.

فردوسی .


که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه ؟

اسدی .


بدو گفت روهمچنین راه جوی
ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی .

اسدی .


- راه بازجستن ؛ یافتن راه . بازیافتن راه . پیدا کردن راه .
|| از طریقت و روش کسی پیروی کردن . حقیقت جستن :
بگفتار دانندگان راه جوی
بگیتی بپوی و بهر کس بگوی .

فردوسی .


بگفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی .

فردوسی .


|| چاره جویی کردن . مآل اندیشی کردن :
چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه
سرانجام آنرا همی جست راه .

فردوسی .


به پیشم چه آید چه گویی نخست
که باید ز پیکار او راه جست .

فردوسی .


ترجمه مقاله