ترجمه مقاله

رای داشتن

لغت‌نامه دهخدا

رای داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عقیده داشتن . نظر داشتن . قصد داشتن . خواهان بودن . متمایل بودن :
رای سوی گریختن دارد
دزد کزدورتر نشست به چُک .

حکاک .


زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر بِه ْ شد و اینک به باده دارد رای .

فرخی (از آنندراج ).


بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش
از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد.

مسعودسعد.


مده بخود رضای آن ، که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو.

خاقانی .


خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد رای .

نظامی .


گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری .

نظامی ،


چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم .

نظامی .


نه این ده ، شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت .

نظامی .


ترجمه مقاله