ترجمه مقاله

رخش

لغت‌نامه دهخدا

رخش . [ رَ ] (اِخ ) نام اسب رستم است . (فرهنگ اوبهی ). نام اسب رستم . (صحاح الفرس ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) :
ترا سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر.

دقیقی .


همی رخش خوانیم و بور ابرش است
به خوبی چو آب و به رنگ آتش است .

فردوسی .


چنین گفت رستم خداوند رخش
که گر نام خواهی درم را ببخش .

فردوسی .


گویی آن پور سمند است و منم بیژن گیو
گویی آن رخش بزرگ است و منم رستم زال .

فرخی .


رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او اژگهن .

منوچهری .


همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم .

لامعی .


عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد
جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم .

سنایی .


ز رخش رستم و شبدیز خسرو
نکردم یاد و از وی یاد کردم .

سوزنی .


نباشد منتظم بی کلک تو ملک
حدیث رستم است و رخش رستم .

انوری .


اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخش سزاوار رستم ندارم .

خاقانی .


رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش از آنک
هفتخوان عقل را رستم نخواهی یافتن .

خاقانی .


رخش به هَرّای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن .

خاقانی .


زرخش رستم تمثال دیده ام لیکن
به شبه صورت او نیست رخش را تمثال
هزار رخش سزد درنبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال .

؟ (از صحاح الفرس ).


و برای اطلاع بیشتر از رخش رستم رجوع به شاهنامه ٔ فردوسی و یشتها ج 2 ص 176 و مزدیسنا ص 411 شود.
- رخش تکاور ؛ رخش تیزتک :
تهمتن به پیش سپه حمله برد
عنان را به رخش تکاور سپرد.

فردوسی .


به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان را به رخش تکاور سپرد.

فردوسی .


- رخش رو ؛ که مانند رخش تند بدود. تیزرو :
آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو
اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی .

منوچهری .


- رخش فرمان ؛ که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند :
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.

منوچهری .


- امثال :
رخش باید تا تن رستم کشد .

(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865).


ترجمه مقاله