رستخیز فکندن
لغتنامه دهخدا
رستخیز فکندن . [ رَ ت َ / رَ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف رستخیز افکندن . رستاخیز افکندن . هنگامه برپا کردن . غوغا افکندن . محشر بپا کردن :
گو پیلتن دید با تیغ تیز
فکنده بدان رزمگه رستخیز.
و رجوع به رستخیز افکندن و رستخیز برآوردن و رستخیز شود.
گو پیلتن دید با تیغ تیز
فکنده بدان رزمگه رستخیز.
اسدی .
و رجوع به رستخیز افکندن و رستخیز برآوردن و رستخیز شود.