ترجمه مقاله

رست

لغت‌نامه دهخدا

رست . [ رُ ] (مص مرخم ، اِمص ) رُستن . (ناظم الاطباء). مصدر مرخم رُستن . روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). روییدن . (از فرهنگ جهانگیری ). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین . (از شعوری ج 2 ص 22). روییدگی و بالیدگی . || افزونی . || چیرگی و غلبه و ظفر و استیلا. (ناظم الاطباء). غالب آمدن و مستولی شدن . (لغت محلی شوشتر) (برهان ). || (اِ) نوعی از خاک سخت . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ). نوعی خاک سخت . رس . (فرهنگ فارسی معین ). || زمین و خاک . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). زمین که در آن گیاه و زراعت نشود . (فرهنگ رشیدی ). قسمتی از خاک زمین که در آن گیاه زراعت شود. (انجمن آرا) (آنندراج ). قسمتی از خاک . (از شعوری ج 2 ص 22) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ رشیدی ). مطلق خاک را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ سروری ). خاک . (از شعوری ج 2 ص 22 از تحفةالاحباب ). || کشور. مرز و بوم . سرزمین . (یادداشت مؤلف ).
- بر و بوم و رست ؛ سرزمین . مرز و بوم :
نکردند یاد از بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست .

فردوسی .


یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست .

فردوسی .


به توران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست .

فردوسی .


بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست .

فردوسی .


- بوم و رست ؛ مرز وبوم . سرزمین :
مخواهید باژ اندر آن بوم و رست
که ابر بهارش به باران نشست .

فردوسی .


نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست .

فردوسی .


چنان شد ز کشتن همه بوم و رست
که از خون همه روی کشور بشست .

فردوسی .


و رجوع به بوم شود.
|| (ن مف مرخم / نف مرخم ) روییده و برآمده . (فرهنگ رشیدی ). رُسته . || (ص ) مستحکم . (ناظم الاطباء). محکم . (فرهنگ سروری ). محکم و مضبوط و استوار. (لغت محلی شوشتر). صلب . (منتهی الارب ). محکم و سخت . (فرهنگ فارسی معین ).محکم . (فرهنگ رشیدی ). سخت و استوار. (ناظم الاطباء).محکم و مضبوط. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 22) :
سپاسم به یزدان کز این بیخ رست
برآمد یکی شاخ فرخ درست .

فردوسی .


به کار اندرش نایژه سست بود
زنش گفت کآن سست خود رست بود.

فردوسی .


صف میمنه هم بیاراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست .

فردوسی .


چون موم شدم به دست تونرم
وز بهر عدوت رست پولاد.

مسعوسعد.


تو کمر را همچو ایشان بند رست
دامن شه را بدستت گیرچست .

عطار.


ای در ره کفر و راه دین آمده سست
نه مؤمن اصلی و نه کافر به درست
بر روی ریا طاعت تو معصیت است
یا فاسد فاش باش یا زاهد رست .

عطار.


این چهار آخشیج را بدرست
چون پدید آمد امتزاجی رست .

اوحدی (از انجمن آرا).


قدم اندر زمین منه جز رست
کآسمان را نظر به جانب تست .

اوحدی (از جهانگیری ).


صلد؛ رست تابان . صَلَودَد؛ رست تابان سخت . عَلْب ، عَلِب ؛ هر چیز سخت و رست . (منتهی الارب ).
- رست آیین ؛ که آیین و معتقدات استوار دارد :
خویشتندار باش و رست آیین
کز یسار تو ناظرند و یمین .

اوحدی (از انجمن آرا).


|| هر چیزی که بطور محکم بسته شده باشد. (ناظم الاطباء). || توپر. مُصْمَت . مقابل کاواک ، اجوف ، مجوف . (یادداشت مؤلف ). میان پر. (ناظم الاطباء): اصمات ؛ رست کردن . (منتهی الارب ). || شجاع و دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). دلیر و چیره . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از شعوری ج 2 ص 22). دلیر. (فرهنگ رشیدی ). || (اِ) طول نقطه از محور مختصات . اردونه . (لغات فرهنگستان ).
ترجمه مقاله