رهایی
لغتنامه دهخدا
رهایی . [ رَ ] (حامص ) رهائی .آزادی . خلاص . نجات . (ناظم الاطباء). مقابل گرفتاری ، وبا لفظ دادن مستعمل است . (از آنندراج ) :
مرا گر ز ایدر رهایی بود
ترا در جهان پادشایی بود.
سرپر ز شرم و تباهی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست .
چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا.
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کز وی رهایی ندید.
چو خونی دید امّید رهایی
فزودی شمع شکرش روشنایی .
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهایی را فراموش .
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت .
چه بودی که دوزخ ز من پر شدی
مگر دیگران را رهایی بدی .
چون بدانست که در بند تو بهتر که رهایی .
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم .
- روی رهایی بودن ؛ امکان سرپیچی و خلاص داشتن . راه و وجه خلاص بودن .به ترک چیزی توانایی داشتن :
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی .
مرا گفت چون بارگیری نخواهی
چو از خدمتت نیست روی رهایی .
|| خلاص و آزادی از بند و حبس . || رستگاری . || فراغت . || اجازه و رخصت . || معافی . || طلاق .(ناظم الاطباء).
مرا گر ز ایدر رهایی بود
ترا در جهان پادشایی بود.
فردوسی .
سرپر ز شرم و تباهی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست .
فردوسی (از یادداشت مؤلف ).
چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا.
فردوسی .
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کز وی رهایی ندید.
نظامی .
چو خونی دید امّید رهایی
فزودی شمع شکرش روشنایی .
نظامی .
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهایی را فراموش .
نظامی .
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت .
مولوی .
چه بودی که دوزخ ز من پر شدی
مگر دیگران را رهایی بدی .
سعدی (بوستان ).
چون بدانست که در بند تو بهتر که رهایی .
سعدی .
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم .
خواجو.
- روی رهایی بودن ؛ امکان سرپیچی و خلاص داشتن . راه و وجه خلاص بودن .به ترک چیزی توانایی داشتن :
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی .
سنایی .
مرا گفت چون بارگیری نخواهی
چو از خدمتت نیست روی رهایی .
انوری .
|| خلاص و آزادی از بند و حبس . || رستگاری . || فراغت . || اجازه و رخصت . || معافی . || طلاق .(ناظم الاطباء).