رهروی
لغتنامه دهخدا
رهروی . [ رَ رَ / رُ ] (حامص مرکب ) سیر و حرکت و راه رفتن :
بازماندن ز راه روی نداشت
ره نه و رهروی فرونگذاشت .
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه ٔ دشت .
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی .
کعبه کجا و رهروی نی سوارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد.
|| هدایت و ارشاد. || سلوک و سیر و رفتار. || روش . || گام و خطوه . (ناظم الاطباء). رجوع به راهروی در همه ٔ معانی شود.
بازماندن ز راه روی نداشت
ره نه و رهروی فرونگذاشت .
نظامی .
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه ٔ دشت .
نظامی .
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی .
حافظ.
کعبه کجا و رهروی نی سوارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد.
واعظ قزوینی .
|| هدایت و ارشاد. || سلوک و سیر و رفتار. || روش . || گام و خطوه . (ناظم الاطباء). رجوع به راهروی در همه ٔ معانی شود.