ترجمه مقاله

روان داشتن

لغت‌نامه دهخدا

روان داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) روانه داشتن . فرستادن . ارسال کردن . روانه کردن : پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را... . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نافذ کردن . مجری کردن . انفاذ. تنفیذ :
جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان
بر تا نبرد جانم هرچند روا داری .

فتوحی مروزی .


و رجوع به روان شود.
- روان داشتن حکم ؛ نافذ داشتن آن . (آنندراج ) :
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری .

حافظ (از آنندراج ).


- روان داشتن کار ؛ روبراه کردن آن . انجام دادن و تمام کردن آن :
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان .

فردوسی .


|| جاری ساختن :
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.

سعدی .


|| حفظ کردن . از بر کردن . نیک آموختن . روان کردن .
- روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد ؛ کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و... . (از آنندراج ). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود :
سکوت مایه ٔ علم است زآن سبب لب جوی
خموش مانده خط موج را روان دارد.

شفائی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله