روزیمند
لغتنامه دهخدا
روزیمند. [ م َ ] (ص مرکب ) مرزوق . صاحب روزی . || بهره مند. متمتع. فرخ . پیروز :
از دل شاه جهان روزیمند
از تن و جان جهان برخوردار.
شبدیز روزیمند و مبارک بود.
ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام
ز ملک روزیمند و ز عمر برخوردار.
|| روزی دهنده . روزی بخش :
ترا بداده خدا این جهان و نیکو داد
بزرگ کرد ترا زآنکه هست روزیمند.
آنکه دستش بدادن روزی
آمد اندر زمانه روزیمند.
از دل شاه جهان روزیمند
از تن و جان جهان برخوردار.
فرخی .
شبدیز روزیمند و مبارک بود.
(نوروزنامه ).
ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام
ز ملک روزیمند و ز عمر برخوردار.
مسعودسعد.
|| روزی دهنده . روزی بخش :
ترا بداده خدا این جهان و نیکو داد
بزرگ کرد ترا زآنکه هست روزیمند.
رودکی .
آنکه دستش بدادن روزی
آمد اندر زمانه روزیمند.
انوری (از آنندراج ).