ترجمه مقاله

روشندل

لغت‌نامه دهخدا

روشندل . [ رَ / رُو ش َ دِ ] (ص مرکب ) کسی که خاطر وی صاف باشد و مکدر نبود. (ناظم الاطباء). آنکه دارای دل و روانی روشن است . روشن ضمیر. دانا. آگاه . (فرهنگ فارسی معین ). پاکدل . عارف :
یکی مرد بد پیر خسرو بنام
جوانمرد و روشندل و شادکام .

فردوسی .


نگه کرد روشندل اسفندیار
بدید آنکه زو سست گشتندو زار.

فردوسی .


یکی بود مهتر کتایون بنام
خردمند و روشندل و شادکام .

فردوسی .


خردمند و روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن .

فردوسی .


خسرو آل امیران ای امیران سخن
در ثنا و مدح تو روشندل و روشن ضمیر.

سوزنی .


نه روشندلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی .

خاقانی .


هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهنده ٔ روشندلان .

نظامی .


سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان .

نظامی .


ارسطوی روشندل و هوشمند
ثنا گفت بر تاجدار بلند.

نظامی .


قوی رأی و روشندل و سرفراز
بهنگام سختی رعیت نواز.

نظامی .


بزرگان روشندل نیکبخت
بفرزانگی تاج بردند و تخت .

سعدی (بوستان ).


راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.

سعدی .


|| روشن و تابان (صفت برای آفتاب و ماه و ستاره و جز آن ) :
یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشندلی چون سماکش سپردم .

خاقانی .


برآی ای صبح روشندل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر.

حافظ.


|| شاد. مسرور :
نبودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان .

فردوسی .


بیک دست قارن بیک دست سام
نشستند روشندل و شادکام .

فردوسی .


حاسد ملعون چرا روشندل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.

منوچهری .


ترجمه مقاله