روشنگر
لغتنامه دهخدا
روشنگر. [ رَ / رُو ش َ گ َ ] (ص مرکب ) صیقل و جلا دهنده . (ناظم الاطباء). زداینده . آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال . جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل . آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای . (یادداشت مؤلف ) :
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود.
به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟
|| برهان وواضح کننده ٔ مطلب و معنی و بیان است . (انجمن آرا) (آنندراج ). واضح کننده . توضیح دهنده . برطرف سازنده ٔ ابهام از سخن . روشن کننده ٔ سخن . (از یادداشت مؤلف ) :
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است .
گفت حق شان گر شما روشنگرید
در سیه کاران مغفل منگرید.
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود.
سید حسن غزنوی .
به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟
صائب .
|| برهان وواضح کننده ٔ مطلب و معنی و بیان است . (انجمن آرا) (آنندراج ). واضح کننده . توضیح دهنده . برطرف سازنده ٔ ابهام از سخن . روشن کننده ٔ سخن . (از یادداشت مؤلف ) :
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است .
مولوی .
گفت حق شان گر شما روشنگرید
در سیه کاران مغفل منگرید.
مولوی .