روشن خرد
لغتنامه دهخدا
روشن خرد. [ رَ / رُو ش َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. بینادل :
دگر گفت کای مرد روشن خرد
که سرت از بر چرخ می بگذرد.
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
دگر گفت کای مرد روشن خرد
که سرت از بر چرخ می بگذرد.
فردوسی .
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
نظامی .