ترجمه مقاله

رونق

لغت‌نامه دهخدا

رونق .[ رَ / رُو ن َ ] (ع اِ) آب کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). روایی . نیکویی . (مقدمه ٔ لغت جرجانی ص 2). پیشرفت امر. (فرهنگ فارسی معین ). تیزی بازار. گرمی بازار.معرب از روایی . (یادداشت مؤلف ) : و نظام مملکت و رونق دولت ... بازگشت . (سند بادنامه ص 10).
یارب چه رونقستی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک گیرودار بودی .

خاقانی .


دشمنش داغ کرده ٔ زحل است
ازسعادت چه رونقش دانند.

خاقانی .


حواصل چون بود در آب چون رنگ
همان رونق در او از آب و از رنگ .

نظامی .


کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی .

نظامی .


نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم .

عطار.


گفت : تا رونق اولین بر جای ماند. (گلستان ).
شب پره گر نور آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد.

سعدی .


سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود.

حافظ.


- از رونق بردن کار کسی ؛ رواج او را بردن . آب کار آن را از بین بردن . از رونق انداختن :
آنرا که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو بجان گوهر خرد حالی به دندان نشکند.

خاقانی .


- برونق ؛ بارونق . (یادداشت مؤلف ). روبراه . موفقیت آمیز :
کارم ازجود او برونق شد
هم خوهم تا شود برونق تر.

سوزنی .


- بی رونق ؛ بدون رواج . راکد. که رونق و رواج ندارد. کاسد :
ببخشای کآنانکه مرد حقند
خریدار بازار بی رونقند.

سعدی .


- رونق از چیزی ربودن یا رونق چیزی را بردن ؛ نیکویی و روایی آن را از بین بردن . از رواج و رونق انداختن آن :
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال به ستم .

ناصرخسرو.


این گنبد بی قرار ازرق
بربود ز من جمال و رونق .

ناصرخسرو.


آتش عیاره ای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او رونق کارم ببرد.

خاقانی .


گرتو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی .

سعدی .


بر حاشیه ٔ دفتر حسن آن خط زشت
منویس که رونق کتیبت ببرد.

سعدی .


رونق ز کعبه بسکه خرابات برده است
یکبار هر که رفت به آنجا دگر نرفت .

سلیم (از آنندراج ).


- رونق انگیز ؛ رواج بخش . رونق آور :
به هر جایگه رونق انگیز کار
بجز در شبستان و جزدر شکار.

نظامی .


- رونق انگیز کار بودن ؛ با نهایت کار بودن . (آنندراج ).
- رونق پذیر ؛ پذیرای رونق . پیشرفت دارنده . رواج یافته . روا. رایج : فضل و هنر درساحت دولت او رونق پذیر و روا گرداناد و از کساد و ناروایی محفوظ و مصون داراد. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 10).
- رونق چیزی را شکستن ؛سبق بردن از آن . برتری داشتن بدان . از رواج و اعتبار انداختن آن بسبب داشتن امتیاز و برتری بدان :
رخ تو رونق قمر بشکست
لب تو قیمت شکر بشکست .

خاقانی .


گر رخ همچو ماه بنمایی
رونق برگ نسترن شکنی .

عطار.


افروختی ز باده و رنگ بتان شکست
یک گل شکفت رونق صد گلستان شکست .

قدسی (از آنندراج ).


- رونق چیزی رفتن ؛ از رواج افتادن آن :
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
برسر پالیزبان کمتر زند پالیزبان .

ضمیری .


- رونق کسی رفتن ؛ ارجمندی و اعتبار و آبروی او رفتن : چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افکند آب و رونق او برفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 69).
- رونق شکن ؛ که از رواج بیندازد. که روایی و رونق چیزی را بشکند : نسق تصنیف دکاکین آن رونق شکن رسته ٔ لؤلؤ خوشاب . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- رونق فزا، رونق افزا ؛ که بر رونق و رواج چیزی بیفزاید. که روایی چیزی را افزون کند :
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده .

خاقانی .


- رونق گری ؛ از عالم جلوه گری . (از آنندراج ). جلوه بخشی :
در این فصل از آب رونق گری
شده کهربا غنچه ٔ جعفری .

طغرا (از آنندراج ).


- رونق یافتن ؛ حسن و تازگی وآب کار یافتن : از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت . (سندبادنامه ص 114).
پیک جهانرو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب .

خاقانی .


- || رواج یافتن . رواج پیداکردن . تیز بازار شدن . گرم بازاری گرفتن .
|| اول هر چیزی . (شرفنامه ٔ منیری ) (دهار).
- رونق شباب ؛ اول جوانی . (یادداشت مؤلف ). جلوه و طراوت شباب :
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده ٔ گل بلبل خوش الحان را.

حافظ.


|| جلا. درخش . صفا. (از یادداشت مؤلف ). رونق السیف ؛ آب تیغ و خوبی و درخش آن . فروغ شمشیر و آب وی . و کذلک رونق الضحی و رونق الامر. (از منتهی الارب ). خوبی و آب کارد و تیغ و جز آن و با لفظ شکستن و بردن و گرفتن و داشتن و دادن مستعمل . (آنندراج ): رونق الضحی ؛ روشنی چاشتگاه . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از دهار) (از مهذب الاسماء). || فروغ . روشنایی . (فرهنگ فارسی معین ) :
دو منزل گر شوند از شهرخود دور
نبینی هیچکس را رونق و نور.

نظامی .


ترجمه مقاله