ریزش
لغتنامه دهخدا
ریزش . [ زِ ] (اِمص ) ریختن . (ناظم الاطباء). اسم مصدر از فعل ریختن : ریزش ابر. ریزش باران . عمل ریختن : خواهش دل ریزش دست . (یادداشت مؤلف ) :
ز خون دل خویش من دست شستم
چنو دست بگشاد بر ریزش خون .
ریزش ابر صبحگاهی دید
طبع من چو صدف دهان بگشاد.
از داده ٔ دهر است همه زاده ٔ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب .
چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق
که مرد را به ارادت صدف دهانی نیست .
|| گداختگی . (ناظم الاطباء). سرشتن و به هم آمیختن و به شکل و قالب خاص درآمدن :
تن چه بود ریزش مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است .
|| جریان و روانی . || جریان به مقدارهای کم و اندازه های کوچک . || افشانی و پراکندگی . (ناظم الاطباء). || سقوط. درافتادن . پاشیده شدن : ریزش سقف . ریزش چاه . (از یادداشت مؤلف ).
- ریزش کردن ؛ افتادن قسمت دهانه ٔ چاه و قنات و جز آن .
-|| کنایه از بخشش کردن :
دستی که ریزشی نکند شاخ بی بر است
نخلی که میوه ای ندهدخشک بهتر است .
|| روانی بینی . (ناظم الاطباء). || بخشش و انعام . (آنندراج ) :
داد به ترتیب ادب ریزشی
صورت جان را به هم آمیزشی .
ریزش پنهان به سائل عمر جاویدان دهد
پرده ٔ ظلمت به روی آب حیوان خوش نماست .
کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود
ز دریا هرچه گیرد ابر گوهربار می ریزد.
مستیی دارم که این هم در حساب ریزش است
گر ز شوخیهای ساقی باده در پیمانه ریخت .
- امثال :
خواستن دل ریزش دست .
|| (اِ)ریزه . براده . قطعات بسیار خرد و ذره وار که از سودن یا رشتن چیزی بریزد :
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او.
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
ز خون دل خویش من دست شستم
چنو دست بگشاد بر ریزش خون .
سوزنی .
ریزش ابر صبحگاهی دید
طبع من چو صدف دهان بگشاد.
خاقانی .
از داده ٔ دهر است همه زاده ٔ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب .
خاقانی .
چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق
که مرد را به ارادت صدف دهانی نیست .
سعدی .
|| گداختگی . (ناظم الاطباء). سرشتن و به هم آمیختن و به شکل و قالب خاص درآمدن :
تن چه بود ریزش مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است .
نظامی .
|| جریان و روانی . || جریان به مقدارهای کم و اندازه های کوچک . || افشانی و پراکندگی . (ناظم الاطباء). || سقوط. درافتادن . پاشیده شدن : ریزش سقف . ریزش چاه . (از یادداشت مؤلف ).
- ریزش کردن ؛ افتادن قسمت دهانه ٔ چاه و قنات و جز آن .
-|| کنایه از بخشش کردن :
دستی که ریزشی نکند شاخ بی بر است
نخلی که میوه ای ندهدخشک بهتر است .
صائب تبریزی .
|| روانی بینی . (ناظم الاطباء). || بخشش و انعام . (آنندراج ) :
داد به ترتیب ادب ریزشی
صورت جان را به هم آمیزشی .
نظامی .
ریزش پنهان به سائل عمر جاویدان دهد
پرده ٔ ظلمت به روی آب حیوان خوش نماست .
صائب (از آنندراج ).
کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود
ز دریا هرچه گیرد ابر گوهربار می ریزد.
صائب (از آنندراج ).
مستیی دارم که این هم در حساب ریزش است
گر ز شوخیهای ساقی باده در پیمانه ریخت .
ملاطغرا (از آنندراج ).
- امثال :
خواستن دل ریزش دست .
|| (اِ)ریزه . براده . قطعات بسیار خرد و ذره وار که از سودن یا رشتن چیزی بریزد :
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او.
خاقانی .
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
خاقانی .