زبان بند
لغتنامه دهخدا
زبان بند. [ زَ بام ْ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از عزایم و افسون که زبان حریف را بدان بندند. (آنندراج ). تعویذی که برای زبان بندی دشمنان و بدگویان نویسند. (غیاث اللغات ). افسون و عزائم . (ناظم الاطباء). نوعی از عزائم و افسون که زبان حریف را بدان خاموش توان کردن . (از بهار عجم ) :
زبان بندهایی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز.
بغمزه گفت با او نکته ای چند
که بود از بوسه لبها را زبان بند.
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.
|| افسونگر. (ناظم الاطباء).
زبان بندهایی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز.
نظامی .
بغمزه گفت با او نکته ای چند
که بود از بوسه لبها را زبان بند.
نظامی .
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.
سعدی (بوستان ).
|| افسونگر. (ناظم الاطباء).