زبهر
لغتنامه دهخدا
زبهر. [ زِ ب َ رِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) برای . بجهت . ازبرای . ازبهر. متعلق به :
خود ملک و شهی ، خاصه زبهر تو نهادند
زین دست بدان دست به میراث تو دادند.
هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی .
چنانکه هستی هرگز تو را نیابد وهم
زبهر آنْت نیابد، کز او لطیف تری .
هر کسی عنبر همی جوید زبهر بوی خوش
تو ز بوی خوی خویش اندر میان عنبری .
زبهر تیرگی شب مرا رفیق ، چراغ
زبهر روشنی دل مرا ندیم ، کتاب .
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
زبهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب .
دیگران در ناز خفته او زبهر دین حق
از نمد زین و ز زین بالین و بستر یافته .
خود ملک و شهی ، خاصه زبهر تو نهادند
زین دست بدان دست به میراث تو دادند.
منوچهری .
هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی .
منوچهری .
چنانکه هستی هرگز تو را نیابد وهم
زبهر آنْت نیابد، کز او لطیف تری .
عنصری .
هر کسی عنبر همی جوید زبهر بوی خوش
تو ز بوی خوی خویش اندر میان عنبری .
عنصری .
زبهر تیرگی شب مرا رفیق ، چراغ
زبهر روشنی دل مرا ندیم ، کتاب .
مسعودسعد.
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
زبهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب .
مسعودسعد.
دیگران در ناز خفته او زبهر دین حق
از نمد زین و ز زین بالین و بستر یافته .
محمد نسوی (از سبک شناسی ج 3 ص 10).