ترجمه مقاله

زبونگیر

لغت‌نامه دهخدا

زبونگیر. [ زَ ] (نف مرکب ) ضعیف چزان . ضعیف کش . زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند :
این یکی جادوی مکار زبونگیر است
چند گردی سپس او به سبکباری .

فرخی .


و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردمانی اند زبونگیر چون امیری یا والییی کی به پارس رود با سیاست و هیبت باشدهمگان از وی بشکوهند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ قدیم ص 169).
کای چون سگ ظالمان زبونگیر
دام از سر عاجزان برون گیر.

نظامی .


زبون گیری نکرد آن صید نخجیر
که نَبْوَد شیر صیدافکن زبونگیر.

نظامی .


ز معروفان این دام زبونگیر
براو گرد آمده یک دشت نخجیر.

نظامی .


در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبونگیران .

نظامی .


مرغ دلم تا که زبونگیر شد
قصد بدو عشق زبونگیر کرد.

عطار.


مهل ای خواجه کاین زبونگیران
شهر واژون کنند و ده ویران .

اوحدی .


و رجوع به زبونگیری شود.
ترجمه مقاله