ترجمه مقاله

زدن

لغت‌نامه دهخدا

زدن . [ زَ دَ ] (مص ) پهلوی ، ژتن و زتن از ریشه ٔ ایرانی قدیم : جتا، جن . اوستا: گن (بارتولمه 490) (نیبرگ 258). پارسی باستان ریشه ٔ: اَجَنَم ، جَن (کشتن ). هندی باستان ریشه ٔ: هنتی هن و گم (مضروب کردن ، کشتن ). ارمنی : گن (ضرب ، تأدیب ) و گنم (مضروب کردن ، کتک زدن ). کردی : ژنین (زدن آتش ) تیر انداختن . افغانی : واژنم . بلوچی : جنگ و جنغ، عاریتی و دخیل : زدگ و زذگا . شغنی : زینم . سریکلی : زنم . ویزینم (فقه اللغه ٔ هرن 653). طبری : بزون (زدن ) (نصاب طبری 114). گیلکی : زن (زدن )، بَزَنا (بزند). (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). فرود آوردن دست ، تازیانه ، شمشیر و مانند آن به تن کسی . کوفتن . ضرب و آسیب وارد آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). وارد آوردن صدمه و کوفتن و گویستن و برخورد کنانیدن چیزی را بسختی بر جایی و آسیب وارد آوردن . (ناظم الاطباء). جسمی را بجسم دیگر بزور رسانیدن .مثال : با دستم به سینه ٔ فلان زدم . از جمله ٔ مشتقات آن زد، میزند، زننده ، زده ، بزن . لفظ زدن در معانی مجازی بسیاری استعمال میشود. (فرهنگ نظام ) :
بگربه ده و به غکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم ندزدد بزنش و تاوان کن .

کسائی .


پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک .

عماره .


بزد ویسه را قارن رزمجوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی .

فردوسی .


زدش پهلوانی یکی بر جگر
چنان کز دگر سو برون کرد سر.

فردوسی .


یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .

حکاک .


خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود بزدندش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). زده و افتاده را توان زد و انداخت مرد آن است که گفته اند «العفو عند القدره » بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ).
هر چه دیدی وگر چه بودی دور
زدی ار سایه بودی آن گر نور

نظامی .


پلنگ از زدن کینه ورتر شود.

سعدی .


بامدادان همه را بقلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند. (گلستان ).
- امثال :
آنرا چه زنی که روزگارش زده است .
باد هوا بر آهن سرد زدن ؛ کنایت از کار بی ثمر و بیهوده :
هر آن کسم که نصیحت همی کند بصبوری
بهرزه باد هوا میزند بر آهن سردم .

سعدی .


بر بناگوش زدن ؛ سیلی زدن . تپانچه زدن . کتک زدن . توگوشی زدن (در تداول عامه ) :
دگر باره خون در جگر جوش زد
قضا را قدر بربناگوش زد.

نظامی .


بر زمین زدن ؛ بسختی چیزی یا کسی را از بالا بر زمین کوفتن :
گر بجنبد در زمانش گیر گوش
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش .

عیوقی .


همی خواست کو را ز جا بر کند
به پیش پدر بر زمینش زند.

فردوسی .


- || (در تداول ) کنایت از مغلوب کردن حریف در کشتی و نیز افکندن کسی را از مقام و اعتبار اجتماعی و ورشکست ساختن و نابود کردن او آید و نیز گویند: خداوند او را بر زمین گرم زند، یعنی بیچاره کند. هلاک و نابود گرداند.
- بر سرکسی زدن ؛ فرود آوردن دست یا چیزی بر جانداری بقصد درد آوردن یا خستن یا کشتن :
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.

فردوسی .


همی خواست زد بر سر شهریار
سپر بر سر آورد شاه سوار.

فردوسی .


- || (در تداول ) کنایت از زبون کردن و خوار ساختن . تحقیر کردن . بر ناتوانان و مرد بی دفاع ستم روا داشتن و اعمال زور و جور کردن .
- || (در تداول ) توسری زدن و مقابل آن توسری خوردن و وصف آنرا توسری خور گویند.
- || (بمجاز) به رخ کشیدن و تکرار کردن احسان و نیکی در حق کسی :
بجای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی .

سعدی .


- بر هم زدن ، بهم زدن دو چیز؛ بر هم کوفتن آنها : چون بر هم زنند [ سنگ را ] از آن میان آتش افروخته شود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 39).
- || بهم زدن دندان ؛ کنایه از خشم گرفتن : بیورسف از تندی دندان بهم زد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 87).
- || چشم (مژه ) بر هم زدن (بهم زدن )؛ دو پلک چشم بر هم کوفتن .کنایت آید از کوتاه ترین مدت ، نظیر: لحظه . یک نگاه . طرفة العین . زخم چشم . مژه بر هم زدن :
مژه تا بهم برزنی روزگار
بصد نیک و بد باشد آموزگار.

نظامی .


شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.

سعدی .


- || دیده بر هم زدن ؛ بخواب فرو رفتن . برای خواب و خیال آماده شدن :
تا سحرگه نخفت از آن خجلی
دیده برهم نزد ز تنگدلی .

؟


- پا زدن (در تداول سربازان ) ؛ کوفتن با صول .
- تپانچه (طپانچه ) زدن ؛ لطمه بر صورت وارد آوردن . (ناظم الاطباء). سیلی نواختن . دست را بسختی بر روی یا اندام کسی و یا بر چیزی کوفتن :
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هر آینه بد.

عنصری .


طپانچه در اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی .

نظامی .


کجا آن تیغ کآتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد.

نظامی .


و طپانچه بر گردن من زدند. (انیس الطالبین ص 224).
- تیغ زدن ؛ کوفتن و نواختن شمشیر را بقصد کشتن جانداری :
خروشی بر آمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسب سعد.

فردوسی .


زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از باز گشتن ز گفتار خویش .

فردوسی .


تیغ دودستی زند بر عَدوان خدای
همچو پیمبر زده ست بر در بیت الحرم .

منوچهری .


کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد در قفا برید سرش .

نظامی .


گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من .

سعدی .


- || (بمجاز) پیکار کردن :
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک نرد بازد و چوگان .

فرخی .


- || (در تداول ) از کسی تلکه کردن . پول یا چیزی از کسی بحیله گرفتن . کلاشی . نیزه زدن . رجوع به نیزه زدن شود.
- جام بر سنگ زدن ؛ کوفتن و خرد کردن جام .
- || کنایت آید از دل از جهان شستن و از نام و ننگ گذشتن :
ما خود زده ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام .

سعدی .


- جامه زدن ؛ لگد زدن جامه بهنگام رختشویی :
در آب چشمه چو شد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه .

سوزنی .


- چاقو زدن ؛ چاقو یا کارد یا نیشتر نواختن بقصد تهدید یازخمی کردن کسی و این در میان جاهلان و لوطیان متداول است و چنین کسان را چاقوزن یا چاقوکش گویند. رجوع به چاقوکش شود.
- چوب زدن ؛ کتک زدن با چوب . تنبیه کردن . کیفر دادن با چوب :
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بیخطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.

منوچهری .


- حسام زدن ؛ بمجاز، پیکار کردن . جنگیدن . تیغ زدن :
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام .

فرخی .


- حلقه بر در زدن ؛ حلقه ٔ در را کوفتن و بصدا درآوردن . دق الباب کردن :
پرستنده ٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست .

فردوسی .


در خاطر کششی پیدا شد که حلقه بر در این خانه زنم . (انیس الطالبین ص 135).
- در زدن ؛ در کوفتن . دق الباب . حلقه کوفتن . زرفین بر در کوفتن :
بزد حلقه را بردر و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست .

فردوسی .


تن از راه رنجه ، گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد.

فردوسی .


بزد در بدو گفت کز شهریار
بماندم چو باز آمد او از شکار.

فردوسی .


شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول .

سعدی .


- || این در و آن در زدن ؛ (در تداول ) بهر سوی و هر جا رفتن برای بدست آوردن مقصود.
- || بهر دری زدن ؛ بهمه وسائل متمسک شدن .
- درِ کسی زدن ؛ از وی یاری خواستن . کمک طلبیدن از وی :
یا دری زن که قحط نان نشود
یا چنان شو که کس چنان نشود.

نظامی .


سدره نشنیان سوی او در زنند
عرش روان نیز همین در زنند.

نظامی .


- || درِ امیدواران زدن ؛ بقصد تفقد به آنان سر زدن . دلدادگان را نوازش کردن :
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
بدست مرحمت یارم در امّیدواران زد.

حافظ.


- || در خلق زدن ؛ رو به سوی مردم کردن و از آنان یاری جستن و به یاری خلق دل بستن . در برابر توجه به درگاه خالق کردن و مقابل در حق کوفتن :
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب از این بابی .

سعدی .


- درِرزق زدن ؛ بطلب روزی برخاستن :
که خیز ای مبارک در رزق زن .

سعدی (بوستان ).


- درِ صلح زدن ؛ از در صلح در آمدن . جویای سازش شدن :
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی .

سعدی (گلستان ).


- || درِ عدل زدن ؛ راه دادگری پیمودن . دادگستری . شیوه ٔ عدالت برگزیدن و بکار بستن . طالب عدل و داد بودن :
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زداین نام یافت .

نظامی .


- || در عشق (کسی ) زدن ؛ عاشق کسی شدن . عشق کسی را بجان خریدن . در جستجوی عشق بر آمدن . راه عشق پیمودن :
تا بجهان در نفسی میزنی
به که در عشق کسی میزنی .

نظامی .


- دست بر دست زدن ؛ دو دست را بر یکدیگر فرود آوردن بسختی تا آوازی از آن برآید. کنایه از افسوس خوردن . اظهار تأسف کردن :
من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .

رودکی .


همانگه یکی دست بر دست زد
چو دشمن بود گفت فرزند بد.

فردوسی .


دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.

سعدی (گلستان ).


- دست زدن ؛ دست بر دست کوفتن بهنگام شادی .
- || بمجاز، توسل جستن . در پی وسیله بر خاستن :
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن .

سعدی .


و این شعر ایهام به هر دو معنی دارد.
- دست بر سر زدن ؛ کنایه از غم و اندوه ، سوگواری و یا حوصله تنگی :
از آن سو پدر رفت و زین سو پسر
پدر میزد از غم دو دستش بسر.

فردوسی .


خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ داد خواه .

فردوسی .


مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.

(بوستان ).


- دست بر هم زدن ؛ دست بر دست کوفتن . کنایه از ابراز شادی کردن :
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .

سعدی (گلستان ).


- دوال بر دهل (کوس ) زدن ؛ کنایه از شادی کردن و ابراز مسرت نمودن :
چو عمرش ورق راند بر بیست سال
بشاهنشی بر دهل زد دوال .

نظامی .


اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال .

نظامی .


- زخم زدن ؛ کوبیدن چیزی چون طبل :
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار.

نظامی .


- || جراحت وارد آوردن . صدمه رسانیدن : همت درویشان و ضعیفان زخم زیادتر زند و سخت ها که بازوی پهلوانان . (مجالس سعدی ص 23).
- زخم فراق زدن ؛ کنایت از دچار صدمه ٔ هجران کردن :
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم .

سعدی .


- سر بر دیوار کسی زدن ؛ کنایه است از نوعی ابراز دلدادگی و ارادت و زبونی کردن :
خانه ٔ یار سنگدل این است
هر که سر میزند بدیوارش .

سعدی .


- سقلمه زدن ؛ (در تداول ) سیخ زدن و بمجاز، کسی را بکار تحریک کردن و برانگیختن .
- سنان زدن ؛ نیزه فرو کردن . طعن :
به رخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان .

فردوسی .


- سنگ بر دل زدن ؛ کنایه از دل از هوس بریدن . دل بر ترک محبوب نهادن و صبر پیشه کردن . نظیر: دندان در جگر گذاردن ، سنگ بر دل بستن :
بمیخانه در سنگ بردل زدند
کدو را نشاندند و گردن زدند.

سعدی (بوستان ).


- سنگ زدن پشت بام را ؛ غلطانیدن سنگ بر بام . کوفتن بام و هموار و استوار ساختن آن بوسیله ٔ سنگ زدن .
- سیلی زدن ؛ بر بناگوش کسی نواختن . بر صورت کسی کوفتن . تپانچه زدن .
- سینه زدن ؛ (در تداول عامه ) با دست بر سینه بسختی کوفتن در سوگواری حضرت امام حسین (ع ) در ایام محرم و صفر: دسته ٔ سینه زنی ، دسته ٔ سینه زنان ، سینه زنی .
- شمشیر زدن ؛ فرود آوردن شمشیر بشدت بر کسی بقصد کشتن و یا زخمی کردن او. کوفتن شمشیر بر اندام و یا هر جسمی . تیغ راندن . بکار بردن شمشیر. (بمجاز) پیکار کردن . ستیز کردن : شمشیر زن ؛ پیکار جو. جنگ آور. نیرومند در جنگ :
شده نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز و شمشیر زن .

فردوسی .


رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران .

منوچهری .


و نیز چون از بهر دین شمشیر نزد مگر چهره شوی قسطنطین قول ایشان قبول کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). و هانی را و حسین را نخستین شمشیر زرعةبن شریک بزد که کارگر آمد. (مجمل التواریخ و القصص ص 998).
شمشیر که میزند سپر باش
دشنام که میدهد دعا کن .

سعدی .


میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم .

سعدی .


- شیشه بر سنگ زدن ؛ کنایه از نابود کردن و رسوا کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ میبرّید در جنگ .

نظامی .


- ضربت زدن ؛ زخم زدن .مغلوب ساختن :
بحلق خلق فرو رفت شربتی شیرین
زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم .

سعدی .


- طبل زدن ؛ کوبیدن آن بمنظور اعلام کاری در دربار سلاطین قدیم و بهنگام جنگ :
رعد پنداری طبال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی .

منوچهری .


بزد طبل بانگی ز طبل رحیل
بر آمد چو بانگ پر جبرئیل .

نظامی .


- قمه زدن ؛ قمه بر فرق کوفتن . بهنگام سوگواری در عاشورا دسته هایی ترتیب می دهند که کفن می پوشند و قمه بر سرمی زنند، چنانکه گویند: امشب در محله ٔ فلان قمه زنی است .
- کارد زدن ؛ بقصد زخمی کردن و یا کشتن کسی کارد را در بدن او فرود آوردن .
- کف زدن ، کف برزدن ؛ کف دو دست بر هم کوفتن بسختی چنانکه آوازی بر آرد. و این عمل به منظور ابراز شادی در مجالس رقص و عروسی است و یا به منظور تشویق کسی در سخنرانی و یا نمودن هر هنری . دست زدن . بر دست زدن :
سجده کردند و هر یک از طرفی
بیت گفتند و بر زدندکفی .

سعدی .


- کوس زدن ؛ بر کوس کوفتن . کوس بصدا در آوردن :
بزد کوس رویین و روزی بداد [ قیصر روم ]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.

فردوسی .


- لگد زدن ؛ لگد کوفتن . با پای کسی را کوبیدن .
- || جفتک زدن حیوان چموش و نافرمان : با وجود آن لگدی بریشان زد. (انیس الطالبین ص 174).
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گرانبار به .

سعدی (بوستان ).


- مشت زدن ؛ کسی را با مشت کوبیدن و آزار کردن . پهلوانی و زور نمودن :
همی نیارد نان و همی نخرّد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریعالدهر (از حاشیه ٔ لغت فرس نسخه ٔ نخجوانی ).
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی .

(گلستان سعدی ).


پنجه با شمشیر و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست . (گلستان ).
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زدن مشت بر نیشتر.

سعدی (بوستان ).


- میخ زدن ؛ میخ کوفتن : چیزی را بمیخ زدن ؛ آنرا با میخ استوار ساختن :
ور آستانه ٔ سیمین بمیخ زر بزند
گمان مبر که یهودی شریف خواهد شد.

سعدی (گلستان ).


- نیزه زدن ؛ نیزه کوفتن بر جای یا بر اندامی . طعن . سنان زدن :
بلشکر بگفت این که شاید بدن
کزین سان همی نیزه بایدزدن .

فردوسی .


و سنان النحجمی [ هانی را ] نیزه ای [ بزد ] و از آن بمرد همان ساعت و سرش هم سنان ببرید. (مجمل التواریخ و القصص ص 298). || پیروزی یافتن بر حریف در نبرد یا کشتی و مانند آن . شکست دادن . فراری ساختن . نابود کردن . از میان برداشتن :
چو شار را بزد و مال و بیل از او بشکست
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید.

فرخی .


اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان بر میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار بفلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ و یا صلح کردند و این آنرا یا آن این را بزد وبرین بگذشتند اما من آنچه واجب است بجای آرم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). نوشتکین خاصه خادم آنجاست بالشکری تمام و فوجی ، ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450). تا چند جنگ قوی کرد [ پورتکین ] با پسران علی تکین و ایشان را بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
بتیغ غمزه ٔ خونخوار لشکری بزنی
بزن که با تو مرا هیچ مرد جنگی نیست .

سعدی .


بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلف شمشیر عالمی بزنی .

سعدی .


|| شکار کردن . (فرهنگ فارسی معین ). صید کردن . شکار کردن با تیر و گلوله و امثال آن . مجروح یا مقتول کردن حیوان با تیر یا گلوله . شکریدن . افکندن صید. گویند: امروز چند بلدرچین زدم ، او قرقاول زد، امروز شکار خوبی زدم ، شکار را در حال دویدن زد : [ خرخیزیان ] خداوند خیمه و خرگاه اند و شکار کنند و نخجیر زنند. (حدود العالم ).
بزن ای ترک آهوچشم ، آهو از سر تیزی
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعری .

منوچهری .


بزند صید را بخوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب .

نظامی .


|| حمله . شبیخون بردن . ناگاه حمله بردن بر کسی یا سپاهی و یا جایی و با «ب » و یا «بر» بکار رود :
بکردار نخجیر باید شدن
سپه را بر ایشان بباید زدن .

فردوسی .


که ایرانیان پر دل و ریمنند
همی ناگهان بر طلایه زنند.

فردوسی .


بزد خویشتن را بر ایران سپاه
بدستش بسی نامور شد تباه .

فردوسی .


چهل دزد ناگاه بر ما زدند
ببستندمان وآنچه بد بستدند.

(گرشاسبنامه ص 163).


بیک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه بهم برزدند.

(گرشاسبنامه ص 187).


تو زآنسو بزن بر بنه باسپاه
بشمشیر از ایرانیان کینه خواه .

(گرشاسبنامه ).


امیر محمودبدو سه دفعة از راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن در نیامد. (تاریخ بیهقی ). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). گفت اگر او پیش من نیاید من امشب با این لشکر بر لشکرگاه او زنم . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). اراقیت گوش آن بود که چون نیم شب باشد با لشکریان بر لشکرگاه زند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). ایشان رقعه بخواندند وخویشتن را بر سپاه زدند و سپاه ترکستان را بشکستند.(نوروزنامه ). آنگاه رسول (ص ) با اسداﷲ الغالب (ع ) با جمع صحابه بر ایشان زدند و بسیاری را بکشتند. (قصص الانبیاء چ سنگی ص 32). صواب آن است که بر ساقه ٔ لشکرزنیم که اگر ما پیش ایشان بیرون آئیم جایی را بزنندو کار بر ما دشوار شود. چون بر ساقه زنیم مقدمه ٔ ایشان خویش را به شهر افکنده باشند. (تاریخ بخارا ص 76). یک روز چاکران را بفرمود تا بوقت صبحی متنکروار بر وی زنند و بی آسیبی که رسانند جامه ٔ او بستانند. (مرزبان نامه ). سلجوقیان ناساخته بودند این قوم ناگاه بر ایشان زدند و بغارت مشغول شدند. (راحة الصدور راوندی ). شبیخون کرد و ناگاه بر ایشان زد و بسیاری از ایشان بکشت . (تاریخ طبرستان ). عمرو لیث پنج هزار مرد بگزید و ناگاه بیرون افتاد به ایشان زد و شکسته گردانید. (تاریخ طبرستان ).
کجا او بتنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی در آن رزمگاه .

نظامی .


چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه رزم زد بر لشکر زنگ .

نظامی .


برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ .

نظامی .


امیری بود بحدود مرو الروذ... می فرستاد تا دزدیده بر بنه ٔ مغولان میزدند و چهارپای می آوردند. (جهانگشای جوینی ).
همچو آن خرگوش که بر شیر زد
روح او کی بود اندرخورد قد.

مولوی (مثنوی ).


کَامر سلطانست بر حجره زنیم [ حجره ٔ ایاز ]
هر یکی همیان زر در کش کنیم .

مولوی (مثنوی ).


تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن .

سعدی .


این بگفت وبر سپاه دشمن زد و تنی چند از مردان کاردیده بینداخت . (گلستان ).
خیال شهسواران پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد.

حافظ.


|| مماس کردن و برخورد کردن . (ناظم الاطباء).
- بهم زدن ، بهم برزدن ؛ بسختی بیکدیگر برخوردن دو سپاه یا دو مرکب . تصادف . بهم خوردن :
بیک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه بهم برزدند.

(گرشاسبنامه ص 887).


|| گرداندن . تغییر دادن : زدن رای کسی ؛ (بمجاز) تغییر دادن آن . گول زدن کسی :
چه جایست این که بس دلگیر جایست .
که زد رایت که بس شوریده رایست

؟


- ورق زدن ؛ برگی را روی برگی مماس دادن . برگرداندن ورق .
|| رد کردن . مردود ساختن : وازدن ؛ حذف کردن . باطل ساختن . ناصواب دانستن . بر چیزی بعلامت بطلان خط کشیدن . نپسندیدن . گویند: نام فلان را از صورت زد، فلان ماده را از صورت زد، فلان ماده را زد، این چهار قلم رااز این حساب بزنید. || بریدن . (فرهنگ نظام ) (از انجمن آرا). قطع کردن و بریدن . (ناظم الاطباء). درو کردن و بر کندن و بریدن ، و برین قیاس است مار دم زده و کژدم دم زده . (از آنندراج ). جدا کردن . شکاف دادن . سوراخ کردن . خراش وارد آوردن . خراشیدن . تراشیدن . اصلاح کردن . پیراستن .
- پی زدن ؛ قطع کردن ریشه .
- تریاک زدن ؛ خراشیدن خشخاش و زخمی کردن آن تا شیره ٔ افیون بیرون زند. خشخاش زدن .
- خار زدن ؛ خار کندن :
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .

خجسته (از فرهنگ اسدی ).


بر گل خیریت خیره خار رسته ست ای پسر
خیره منشین جان بابا خر بگیر و خار زن .

سوزنی .


- || تیغ زدن به گرزه ٔ خشخاش برای تراویدن شیره ٔ افیون یا خراشیدن خار کتیرادار تا کتیرا بیرون زند.
- خشخاش زدن ؛ زخمی کردن خشخاش تا شیره ٔ افیون بیرون زند.
- دُم زده ؛ دم کنده . دم بریده :
در کام مار دم زده انگشت مارگر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر.

صائب .


- رگ زدن ؛ بریدن رگ . گشادن وسوراخ کردن رگ : نخست رگ قیفال باید زد و اگر کهن گردد چهار رگ یا آن دو رگ که اندر زیر زفانست [ باید ] بزدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر کفایت نشود رگ پیشانی بفرمایند زد و اگر سعفه ٔ خشک باشد رگ پس گوش بزنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- سر زدن ؛ سر بریدن :
وز آنجا بنوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.

فردوسی .


- شاخ زدن ؛ جدا کردن و بریدن شاخ درخت .
- کتیرا زدن ؛خراشیدن خار کتیرادار، تا صمغ کتیرا بیرون تراود.
- کمر کسی را زدن ؛ جدا کردن و دو نیم کردن .
- || (در تداول ) کنایه آید از هلاک و نابودی و برای نفرین بکار برند. گویند: قرآن کمرت را بزند، سید جد کمر زده شراب میخورد.
- گردن زدن ؛ بریدن و جدا کردن سر از بدن . کشتن بوسیله ٔ قطع عروق و اعصاب گردن . با یک ضربت جدا کردن : مختار غلامی را بطلب شمر بفرستاد و عمربن سعد به سلام او آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند و فرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
زدی گیو بیداردل گردنش
بزیر گل و خاک کردی تنش .

فردوسی .


رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم .

منوچهری .


اگر پس از این در پیش من جز در حدیث عرض سخن گوئی ، گویم گردنت بزنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم [ نصربن سامان ] چه سود دارد که گردنها زده باشند. (تاریخ بیهقی ).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام .

سوزنی .


بسی گردنان را ز گردنکشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان .

نظامی .


حرص بهل کو ره طاعت زند
گردن حرص تو قناعت زند.

نظامی .


خواجه عمید الملک را در نظر پدر گردن زدند. (حبیب السیر چ سنگی ص 275).
- ناف زدن ؛ ناف بریدن .
- || بمجاز در این بیت ، از ناف تغذیه کردن :
لیس من اهلک بگوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف مادر میزدم .

خاقانی .


|| با مقراض بریدن . اصلاح .پیراستن . بریدن از سر موی . هموار ساختن شاخه های درخت و موی سر یا ریش و جدا کردن و بریدن زوائد و ناهمواری های آن .
- ریش زدن ؛ اصلاح و پیراستن موی چهره .
- زلف زدن ؛ اصلاح موی سر.
- سر زدن ؛ اصلاح موی سر و بریدن زوائد و ناهمواریهای آن با مقراض و مانند آن . تراشیدن موی سر از بیخ با تیغ و یا مقراض و مانند آن .
|| برداشتن ، گرفتن ، برگرفتن کف دیگ و امثال آن را. زدن و برداشتن کف آن با کمچه و کفگیر و جز آن . || (بمجاز) تاراج و غارت کردن : دزدها قافله ٔ ما را زدند. (فرهنگ نظام ). دزدی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). غارت کردن ، مانند راه زدن . (ناظم الاطباء). غارت کردن . (غیاث اللغات ). به نهانی و تندی ربودن . بریدن راه بر کاروانی . مال کاروانی را بردن بی حقی . بسرقت بردن کالای دکانی را. دزدیدن بچابکی . برای دزدی حمله کردن بر جایی یا کسی .
- راه بر کسی (کسانی ) زدن ؛ غارت کردن . شبیخون زدن .
- راه (ره ) خواب زدن ؛ ربودن خواب از چشم . بیداری کشیدن . راه بر خواب زدن :
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم .

حافظ.


- راه دل زدن ؛ فتنه گری کردن . دلبری . فریب دادن . دلربائی .
- راه صبر زدن کسی را ؛ بی طاقت کردن .
- راه طاعت زدن کسی را ؛ بر عصیان گماشتن او.
- ره زدن ، راه زدن ؛ دزدیدن و راه بر کاروانیان گرفتن . رجوع به راهزن و رهزن شود.
- زدن راه ؛ بریدن راه . قطع طریق . دزیدن اموال مسافران . راه کاروان زدن . راه قافله زدن . کاروان زدن . ره زدن :
گرفته همه دشت و خرگاه را
بدزدی زند روز و شب راه را.

فردوسی .


دردا و حسرتا که مرا چرخ دزدوار
بی آلت و سلاح بزد راه کاروان .

مسعودسعد.


آن سفیهان که دزد و طرارند
عقل را بهر ره زدن دارند.

سنائی .


و رستم بن قارن را چون دیالم درپیوستند روزی ایشان بایست نداشتند، به اطراف ولایت راه میفرمود زد و غارت میکردند. رجوع به ره زدن و راه زدن شود. (تاریخ طبرستان ).
- || راه کسی (چیزی ) را زدن ؛ کنایه از تغییر دادن مسیر و حالت عادی آنکس و فریب دادن و گول زدن و نابود کردن ، و در ادبیات از دلبری دلبران ،و تضلیل شیطان ، به راه زدن بسیار تعبیر شده ، زیبایان را راهزن دین و دل ، و دیو و اهریمن را راه زن انسان گفته اند :
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکّر درآمیز

نظامی .


زند دیو راهت چو اسفندیار
که با رستم آیی سوی کارزار.

نظامی .


چنان بزد ره اسلام غمزه ٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند.

حافظ.


- قافله زدن ؛ دزدیدن اموال قافله . راه کاروان زدن . کاروان زدن .
- کاروان زدن ؛ قافله زدن . راه کاروان زدن .
|| نصب کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قائم کردن . (فرهنگ نظام ). افراشتن . برپا کردن . برافراختن . بپا کردن .
- بارگاه زدن (بارگه ) زدن ؛ برپا کردن بارگاه .
- چتر زدن ؛ افراشتن طاووس و بوقلمون دم خود را چون نیم دایره ای .
- خرگه زدن ؛ خیمه برپا کردن .
- خیمه زدن ؛ خیمه برپا کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- دار زدن ؛ دار برپا کردن .
- || در تداول امروز، اعدام کردن گناهکار با حلق آویز کردن او بر دار.
- رایت زدن ؛ رایت برافراشتن .
- سراپرده زدن ؛ برپا کردن سراپرده .
- سرادق زدن ؛ سراپرده برپا کردن .
- طویله زدن ؛ طویله برپا کردن .
- علم زدن ؛ علم افراشتن .
- کُلّه زدن ؛ چادر نصب کردن .
- لشکرجای زدن ؛ لشکرگاه برپا کردن .
- لشکرگاه زدن ؛ لشکر گاه ترتیب دادن .
|| رسیدن . (ازآنندراج ). در تداول عامه ، رسیدن . (از فرهنگ نظام ). بمعنی رسیدن بر آن . (آنندراج ). اصابت کردن . برخوردن .
- زدن بر چیزی ؛ فرود آوردن ضربه یا تیری بر آن :
نه گرزی به ترگی فرود آمده ست
نه تیری به برگستوانی زده ست .

فردوسی .


تیری بیامد و بر نگینه ٔ انگشتری زد و خود بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست . (نوروزنامه ).
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر تیرشاطر زند بر هدف .

سعدی (بوستان ).


- بو زدن ، هوا زدن ؛ رسیدن بو بمشام . بو آمدن . بلند شدن رائحه . برآمدن بو. زدن بو به دماغ .
|| رسانیدن ، چون : بر چیزی زدن ؛ بدان چیز رسانیدن . (از آنندراج ). رسانیدن ، مثل صدمه زدن . (از بهار عجم ) (فرهنگ نظام ).
- آسیب زدن ؛ صدمه رسانیدن . (از آنندراج ) (بهار عجم ) (فرهنگ نظام ).
- بر می زدن ؛ خود را به می رسانیدن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- خود را بر چیزی (بچیزی ) زدن ؛ با شتاب خود را بدان رسانیدن و بفراوانی از آن چیز خوردن و برداشتن .
- صدمه زدن ؛ صدمه رسانیدن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- ضرر زدن ؛ اضرار. آسیب وارد کردن . زیان رسانیدن .
- لب زدن بچیزی ؛ لب رسانیدن بدان ،و کنایت از چشیدن و یا حداقل مقدار خوردن آید. رجوع به لب شود.
|| بستن . استوار کردن چیزی بر چیزی . (از آنندراج ) (فرهنگ نظام ). چسبانیدن . متصل کردن . استوار کردن چیزی بر چیزی بدان گونه که قرار گیرد و نیفتد. دوختن بمیخ و مسمار و یا ریسمان . و (بمجاز) منسوب داشتن و نسبت دادن . صفتی را بکسی چسباندن . منضم کردن . نسق دادن . چیزی را با چیزی آراستن .
- آذین زدن ؛ آذین بستن . آراستن در و دیوار خانه یا کوی و برزن باآینه . آینه کاری کردن .
- آستر زدن ؛ آستر دوختن .
- افسر زدن . رجوع به تاج زدن شود.
- بخیه زدن ؛ بخیه دوختن .
- پرده زدن ؛ پرده بستن . پرده آویختن .
- پرند بر میان زدن ؛ کمربندی از حریر بستن .
- تاج زدن ؛ تاج بر سر گذاردن . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (فرهنگ نظام ).
- تهمت زدن ؛ تهمت بستن .
- دامن بر کمر زدن ؛ بستن دامن بر کمر، و بمجاز، آماده ٔ کاری شدن . رجوع به همین ترکیب در ذیل «دامن » شود.
- دست بند زدن ؛ دست کسی را با دستبند بستن .
- درفش (تاج ) بر سر زدن ؛ سر رابدان آراستن و آنرا چنان بر سر نهادن که استوار قرار گیرد.
- رده زدن ؛ صف کشیدن .
- زیور زدن ؛ زیور بستن . رجوع به غیاث اللغات شود.
- شانه بر سر زدن ؛ شانه بر سر بستن و سر را بدان آراستن .
- شکنج بر ابرو زدن ؛ گره بر ابرو بستن . و این هر دو ترکیب کنایه از ابراز اندوه و یا خشم کردن آید. رجوع به گره زدن بر ابرو در همین ترکیبات شود.
- شیرازه زدن ؛ شیرازه بستن . رجوع به غیاث اللغات و آنندراج و همین ماده در لغت نامه شود.
- صف زدن ؛ صف بستن . صف آراستن . صف بندی . صف آرایی . رده زدن . ایستادن بطور منظم در یک صف . رجوع به صف شود.
- طراز زدن ؛ طراز بستن .
- طره زدن ؛ طره بر سر نهادن و استوار کردن . (از آنندراج ).
- طناب زدن ، طناب برزدن ؛ طناب بستن .
- || کنایه از نخستین پرتو خورشید که همچون رشته ٔ طناب بر کوه افتد.
- فروزدن (چیزی را بچیزی ) ؛ فرو بستن . فرو آویختن . متصل کردن .
- قفل زدن ، قفل برزدن ؛ قفل بستن . (غیاث اللغات ).
- گره زدن ؛ گره بستن . (از غیاث اللغات ). رجوع به همین ترکیب در ذیل «گره » شود.
- گره زدن (گره برزدن )بر ابرو ؛ چین بر جبین افکندن . و معمولاً کنایه از اظهار اندوه و یا ترشرویی است . شکنج بر ابرو زدن .
- گل زدن ؛ گل بستن . (از آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). آراستن با گل . بستن گل .
- نان به تنور زدن ؛ نان بدیوار تنور چسباندن پختن را. نان بتنور بستن .
- نعل زدن ؛ نعل بستن . (از آنندراج ).
|| گرفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- چنگ (دست ) زدن به چیزی (اندر چیزی ، در چیزی ) ؛ آن را با دست گرفتن . دست بدان بردن .
- چنگ (دست ) در کسی زدن ؛ او را گرفتن . مؤاخذه کردن . گرفتن کسی را بچنگ . یقه ٔاو را چسبیدن .
- دست زدن (دست برزدن ) در کاری (به کاری ) ؛ کنایه از آغاز کردن بدان کار. شروع درکاری یا بکاری و انجام دادن آن است و نیز کنایت از حداقل لمس است و یا تأکید در استعمال نکردن و بکار نبردن چیزی ، گویند مبادا به این ظرف دست بزنی ، اگر دست بزنی هر چه دیدی از چشم خود دیدی . و همچنین انجام دادن . بکار بستن : دست در قناعت زدن ؛ قناعت اختیار کردن . قانع شدن .
- دست (چنگ ) به کسی و چیزی (در کسی و چیزی ) زدن ؛ (مجازاً) تمسک کردن . استمداد جستن . یاری خواستن . پناه آوردن . چنگ در چیزی یا کسی زدن . بدو روی آوردن .متوسل شدن .
- دست در حریم (ستر) کسی زدن ؛ کنایت از تجاوز بحریم او و متعرض شدن او.
- دست در دامن کسی زدن ، دست بر دامن زدن کسی را ؛ از او یاری خواستن . رجوع به ترکیبات دست زدن شود.
|| نهادن و گستردن . (غیاث اللغات ). گستردن . (آنندراج ). وضع.گذاردن .
- تخت زدن ؛ گستردن و نهادن تخت .(از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
- || تخت از جایی در جایی دیگر زدن ؛ بدانجا منتقل گشتن .
- داغ زدن ؛ داغ نهادن .
- || گاه کنایت از سوختن گل از بی آبی آمده .
- دام زدن ؛ دام نهادن . دام گستردن .
- سریر زدن ؛ تخت زدن .
- شمع زدن ؛ شمع نهادن زیر بنا و طاق تا منهدم نگردد.
- علامت زدن ؛ علامت نهادن . نصب رایت و یا مانند آن .
- قدم زدن به جایی ؛ پا نهادن در آنجا. وارد گشتن بدانجا :
گر بکاشانه ٔ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم .

حافظ.


- نقطه زدن ؛ نقطه نهادن .
|| فرو بردن . فرو کردن چیزی را در جایی و یا چیزی داخل ساختن . تزریق کردن ، و بدین معنی گاه با «فرو» بکار رود چنانکه گویند: جامه در آب فرو زدن :
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد.

منوچهری .


برای او رفته و سرش بریده و یک دسته سیر در اسفل او زده و میان بازار آورده و عبرت را به چهارراه انداختند. (تاریخ طبرستان ).
- آمپول زدن ؛ تزریق آمپول . واردکردن سوزن در بدن . سوزن زدن .
- انگشت زدن ؛ انگشت فرو بردن . گویند: بماست انگشت زد، انگشت در شیر مزن .
- || کنایت از دخالت در کاری کردن به پنهانی یا از پس پرده مداخله کردن و مانع از پیشرفت آن شدن .
- بیخ زدن ؛ ریشه دوانیدن .
ترجمه مقاله