ترجمه مقاله

زرکش

لغت‌نامه دهخدا

زرکش . [ زَ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کسی که تارهای طلا و نقره کشد برای گلابتون و غیره . (آنندراج ). کسی که گلابتون می سازد و تارهای زر می کشد. (ناظم الاطباء). زرکشنده . آنکه تارهای زر به پارچه کشد. کسی که گلابتون سازد. (فرهنگ فارسی معین ) :
شود تار زرکش گل آتشی
چو از رنگ زردم کند زرکشی .

طاهر وحید (از آنندراج ).


رجوع به تذکرة الملوک چ 2 ص 21 و22 شود. || (ن مف مرکب ) جامه ای که تارهای نقره در آن بافته باشند. (آنندراج ). نوعی از پارچه ٔ زری که آن را تاش نیز می گویند. (ناظم الاطباء). زرکشیده . پارچه ای که تارهای زر در آن کشیده باشند. (فرهنگ فارسی معین ) :
تو آفتاب دامن زرکش کشان به ناز
من غرق نیل و چشم چو نیلوفر آیمت .

خاقانی .


از زرکش و ممزج و اطلس وثاق من
چون خیمه ٔ خزان و شراع بهارکرد.

خاقانی .


کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد.

خاقانی .


کلاه از زرکش خورشید سازم
قبا از ازرق گردون فرستم .

خاقانی .


آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.

نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 43).


زهد نظامی که طرازی خوش است
زیرنشین علم زرکش است .

نظامی (مخزن الاسرار ایضاً ص 161).


هر کسی می خرید و تیغ فروخت
درع آهن درید و زرکش دوخت .

نظامی (هفت پیکر چ وحیدص 106).


قباهای خاص از پی هر کسی
قبابادلیهای زرکش بسی .

نظامی .


امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه ای است نگارا در آن میان که تو داری .

حافظ.


طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم .

حافظ.


ترجمه مقاله