ترجمه مقاله

زودیاب

لغت‌نامه دهخدا

زودیاب . [ زودْ ] (نف مرکب ) زودیابنده . تندفهم . تیزهوش .سریعالانتقال . (فرهنگ فارسی معین ). تیزفهم . زوددریابنده . که زود درک سخن کند. سریعالانتقال . لوذعی . ذکی . لقن . المعی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
شبی خفته بد بابک زودیاب
چنان دید روشن روانش بخواب .

فردوسی .


همه دیده کردند یکسر پرآب
از آن شاه پردانش و زودیاب .

فردوسی .


چو فرمان دهد خسرو زودیاب
نگیرم بدین کار کردن شتاب .

فردوسی .


گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده ست و زودیاب .

ناصرخسرو.


بدیده ٔ خرد زودیاب دورنظر
همی ببیند مغز اندر استخوان سخن .

سوزنی .


ترجمه مقاله