زی
لغتنامه دهخدا
زی . [ زی / زَ / زِ ] (اِ) جان و زندگی را گویند. (جهانگیری ). جان و حیات و زندگی را گویندکه نفس و روح است و به این معنی به کسر اول هم آمده است چنانکه در امر به این معانی گویند «دیر زی »؛ یعنی بسیار بمان و پیوسته زنده باش . (برهان ). اسم از زیستن و نیز امر از آن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی جان و حیات و زندگانی . (انجمن آرا) (آنندراج ). جان و حیات و زندگی و روح و نفس و معاش . (ناظم الاطباء). زندگانی . (صحاح الفرس ). زیست . حیات . امر از زیستن . زندگانی کن : دیر زی . (فرهنگ فارسی معین ) :
بهمنجنه است خیز می آر ای چراغ زی
تا برچنیم گوهر شادی ز گنج می .
چون عکس غنچه شمع شبستان باغ شد
در روز عیش خیز ومی آر ای چراغ زی .
رجوع به زیستن شود.
بهمنجنه است خیز می آر ای چراغ زی
تا برچنیم گوهر شادی ز گنج می .
مختار غزنوی (از انجمن آرا).
چون عکس غنچه شمع شبستان باغ شد
در روز عیش خیز ومی آر ای چراغ زی .
سیدذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا).
رجوع به زیستن شود.