ترجمه مقاله

سار

لغت‌نامه دهخدا

سار. (اِ) سر. (برهان ) (جهانگیری ) (شعوری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). که به عربی رأس گویند. (برهان ). به این معنی در ترکیبات زیر آمده است : آسیمه سار، سرآسیمه . آسیمه سر. سیمه سار :
من از بهر آن بچه آسیمه سار
همی گردم اندر جهان سوگوار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


- اژدهاسار ؛ که سری مثل اژدها دارد :
نگه کرد شاه آن یلی یال و برز
بکف کوه کوب اژدهاسار گرز.

اسدی (گرشاسبنامه ).


- اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد :
نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد .
- افسار ؛ لغةً بمعنی بر سر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ).چیزی را گویند که از چرم و مانند آن سازند در سر اسب و اشتر و امثال آن کنند. (برهان ).
- بادسار ؛ سبکسر. (برهان ).
- خنکسار ؛ سپیدسر. سر سپید :
چند بگشت این زمانه بر سر من
گشت جهان کرده خنگسار مرا .

ناصرخسرو.


- خیره سار ؛ خیره سر :
ای کینه ور زمانه ٔ غدار خیره سار
برخیره تیره کرده بما بر تو روزگار.

مسعودسعد.


- درسار ؛ سر در.
- سبکسار ؛ سبکسر.
- سپیدسار ؛ سپیدسر. سر سپید :
این آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپیدسار درین آسیا شدم .

ناصرخسرو.


- سگسار ؛ مخلوقی است سر او بسر سگ و بدن او به بدن آدمی ماند. (برهان ) (جهانگیری ).
- سیمه سار ؛ سرآسیمه . آسیمه سر. آسیمه سار.
- سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه :
آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار
زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار
همواره سیه سرش ببرند ازیرا
هم صورت مار است و ببرّند سر مار.

ناصرخسرو (از جهانگیری و انجمن آرا).


جز کز سبب دوستی آب جدا نیست
این زرد و سیه سار از آن زرد و سیه سار.

ناصرخسرو.


مرا مرغی سیه سار است و گل خوار
گهربار و سخندان در قلمدان .

ناصرخسرو.


- شیرسار ؛ شیرسر. گرز شیرسار، گرزی که شبیه سر شیر است :
ور بروی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی .

عمعق بخارائی .


- فرسنگسار ؛ نشانه ٔ سر فرسنگ .
- گاوسار ؛ گاوسر. بشکل سرگاو. گرز گاوسار. گرز گاوسر. (برهان ). آنکه سر گاو دارد :
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزه ٔ گاوسار...

فردوسی .


بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار.

فردوسی .


رجوع به گاوسار و گاوسر شود.
- میش سار ؛ میش سر. آنکه سر میش دارد :
کهین تخت را نام بدمیش سار
سرمیش بودی بر او بر نگار.

فردوسی .


هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورا میش سر بود جای نشست .

فردوسی .


و این میش سر همان تخت میش سار است .
یکی تخت پیروزه ٔ میش سار
یکی خسروی تاج گوهرنگار.

فردوسی .


- نگونسار ؛ سرازیر. (برهان ) (آنندراج ). سرنگون :
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند
به پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری .

سعدی (طیبات ).


|| در اواخر اسماء، معنی تشکل و تشبه دهد بچیزی . (المعجم شمس قیس ). صورت . شکل . هیأت . چهره . ظاهر. و در ترکیبات زیر آمده است : آدمی سار؛ آدمی صورت . که بظاهر آدمی است :
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.

نظامی .


- اژدهاسار ؛ اژدهاشکل . که سری بشکل اژدها دارد.
- اسپ سار ؛ اسپ شکل . که سری بشکل اسب دارد. بروایت عجایب المخلوقات نوعی حیوان است بجزایر چین . رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود.
- پادشاسار (= پادشاه سار) ؛ بهیأت پادشاهان :
آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند
پادشاسار و پیمبرسیرند.

خاقانی (دیوان چ عبد الرسولی ص 768).


- جرجسار ؛ گرگسار. که بشکل گرگ است .
- خرس سار ؛ که بشکل خرس است .
- زاغ سار ؛ زاغ چهره . بهیأت زاغان :
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
از این زاغ ساران بی آب و سنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

فردوسی .


- زبانی سار ؛ بهیأت زبانیان (موکلان دوزخ ). [ در وصف شمشیر ] :
آن روض دوزخ بار بین ، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین ، آهنگ اعدا داشته .

خاقانی .


- زنگی سار ؛ که بشکل زنگیان است :
وان بیابانیان زنگی سار
دیومردم شدند و مردم خوار.

نظامی .


- سگسار ؛ که بشکل سگ است .
- فیل سار ؛ فیل شکل . که بشکل فیل است .
- گرگسار ؛ که بشکل گرگ است .
- مارسار ؛ که بشکل مار است .
|| خوی . خلق . سیرت . صفت . در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- بدسار ؛ بدخوی . بدسیرت .
- پلنگ سار ؛ پلنگ خوی . آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد :
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک .

خاقانی .


- دیوسار ؛ دیوخوی . آنکه خوی دیوان دارد :
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده ٔ دیوسار.

سعدی (بوستان ).


دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.

سعدی .


- نرمسار ؛ نرمخوی . حلیم . بردبار.
- نیکسار ؛ نیکخوی .
|| رنگ ، لون . در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- خشینسار ؛ سارِ خشین . ساری که برنگ خشین (کبود مایل به سیاهی ) باشد.
- دیگرسار ؛ برنگ دیگر :
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون .
یکی به دیگر رنگ و یکی به دیگر سار.

اسدی .


|| بوی . عطر. و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- عنبرسار ؛ عنبربوی .آنچه بوی عنبر میدهد.
- مشکسار ؛ مشکبوی . آنچه بوی مشک میدهد :
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشکسار و عنبربار.

مسعودسعد.


|| (ادات تشبیه ) شبه و نظیر و مثل و مانند. (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). شبه و مانند. (شعوری ). گونه . گون . وار. چون . سان . وش . آسا. صفت . به این معنی با اسم ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل :
- بادسار ؛ تندرو.(برهان ).
- خاکسار ؛ مانند خاک . (برهان ) (غیاث ). آنکه افتادگی خاک را دارد :
گناه آید از بنده ٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار.

سعدی (بوستان ).


ور ترا با خاکساری سر بصحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری .

سعدی (خواتیم ).


دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد.

سعدی (بدایع چ مصفا ص 415).


- دشت سار ؛ دشت مانند. ماننددشت :
ور خشکی دشت سارت آید پیش
از دیده ٔ خود فرستمت باران .

مسعودسعد.


- دیوسار ؛ مانند دیو. (برهان ) (آنندراج ).
- مارسار ؛ همچون مار، نام ضحاک .
|| وضع. حالت . چگونگی . صفت . و به این معنی با صفت ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل :
- خجل سار ؛ خجل گونه . خجل وار :
به دستار و جبه خجل سارم از تو
درِ عفو بگذار چون سنگ بسته .

خاقانی .


خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا میگریزم .

خاقانی .


- خوارسار ؛ خوارسان . بخواری :
یکی بنده ای من یکی شهریار
برِ بنده من کی شوم خوارسار.

فردوسی .


- خیره سار ؛ حیران . بحیرانی :
بگفتش چرا مانده ای خیره سار
چه اندیشه ها بردلت کرد کار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


- دیوانه سار ؛ دیوانه گونه : اگر خواستی ترا دیوانه سار نشمرند آنچه نایافتنی است مجوی . (قابوسنامه ).
سخت شوریده کار دورانی است
نیک دیوانه سار گیهانی است .

مسعودسعد.


و مالک بن بشر الکندی زره او را [ حسین بن علی علیهما السلام را پس از شهادت ] درپوشید، هم در حال معتوه شد و دیوانه سار گشت . (ترجمه ٔ تاریخ ابن اعثم کوفی ).
- زیرکسار ؛ زیرک گونه . زیرک :
بجود او نرسد دست هیچ زیرک سار
بفضل او نرسد عقل هیچ دانشمند.

رودکی .


ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد
میان هر یک چون فرق کرد زیرک سار.

ناصرخسرو (جامع الحکمتین ).


مرغ زیرک سار.
- شیفته سار ؛ شیفته گونه . حیران . سرگردان . سرگشته : کاتوره ؛ شیفته سار بود. (لغت فرس اسدی ). رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
|| محل بسیاری و انبوهی چیزها را گویند. (برهان ) (جهانگیری ). مکان بسیاری . (انجمن آرا). مکان و جای بسیاری و کثرت . (آنندراج ). = ستان . و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- بادسار ؛ جائی که بر آن باد فراوان وزد. (آنندراج ).
- برگسار ؛ با برگهای انبوه :
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن ، دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب .

مسعودسعد (دیوان ص 31).


- رودسار ؛ آنجا که رود فراوان دارد.
- سنگسار (آنندراج ) ؛ جای سنگناک :
کنند آن هیونان از آن سنگبار
نمانند خود را در آن سنگسار.

نظامی .


- شاخسار ؛ انبوهی و بسیاری شاخ . (جهانگیری ) (غیاث ) (برهان ) (انجمن آرا).
- شخسار مخفف شاخسار ؛ جای بسیاری و انبوهی درختان . (برهان ) :
بکردار سریشم های ماهی
همی برخاست از شخسار او گل .

منوچهری .


- کوهسار ؛ کوههای فراوان . (انجمن آرا).
- نمکسار ؛ محل کثرت و بسیاری نمک . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
|| جا و مقام و محل باشد عموماً. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). جای . (شرفنامه ٔ منیری ) (شعوری ). بمعنی موضع باشد. (المعجم شمس قیس ).
- بیشه سار ؛آنجا که بیشه باشد.
- خشکسار؛ جای خشک و بی آب :
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران ، گیا بردمید.

نظامی .


- گرمسار ؛ محل گرم ، گرمسیر.
|| جانب . سوی . طرف . زی . جهت . سمت . ناحیه .
- پاسار ؛ در اصطلاح نجاران ، تخته ٔزبرین و زیرین مصراع . رجوع به همین کلمه شود.
- درسار ؛ درگاه . (برهان ).
- رخسار ؛ جانب رخ . و دیباجتان ؛ دو رخسار. (صراح ).
- سرین سار ؛ ناحیه ٔ سرین .
- کتف سار ؛ ناحیه ٔ کتف :
آورد لاَّلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.

منوچهری .


بکتف سار بر آورده زانوان ادبار
به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار.

مختاری (از جهانگیری بشاهد جا و محل ).


- کمرسار ؛ جانب کمر.
|| خداوند. صاحب (= مند)، ور :
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژ و با دروغ یار مباش .

اوحدی (جام جم ).


- شرمسار ؛ صاحب شرم . شرمدار. (برهان ) (غیاث ).
- مشک سار :
همی برد هر شیر جنگی شکار
گرفته ببر آهوی مشک سار.

اسدی .


|| مخفف سالار. در کلمه ٔ خوانسار که اصل آن خوان سالار بوده است . (برهان ) . || گاهی زاید آید و در چاه سار گاهی معنی ندارد :
چاه ساری ببین خراب شده .

سنائی .


بامداد بسر چاهساری فرود آمدند. پس ابوعلی تقویم برگرفت و بنگریست . (چهارمقاله ).
- چشمه سار ؛ چشمه :
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید هم چشمه دید.

فردوسی .


دوم روز نزد یکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.

اسدی .


هم از آب دریا بدریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.

نظامی .


- سرنگونسار ؛ سرنگون :
پیشگاه دوست را شاهی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندرآویزی به دار.

سنائی .


اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .

خاقانی .


- شوم سار ؛ شوم :
چنین رفت آن قصه ٔ شوم سار
که من گفتم ای دادگرشهریار.

(یوسف و زلیخای طغانشاهی ).


- کوهسار ؛ کهسار، کوه :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.

رودکی .


|| مزید مؤخر اسماء امکنه : جرجسار (= گرگسار). خوانسار . خیسار. سگسار.
ترجمه مقاله