سازوار
لغتنامه دهخدا
سازوار. (ص مرکب ) سازگار. (جهانگیری ) (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سازگر. (مجموعه ٔ مترادفات ). سازنده . اهل سازش . موافق . مساعد :
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی .
با ملک او وزارت اوسازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد.
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازگار.
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک .
جان او را دستیار، دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان .
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل .
|| موافق مزاج . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان ). ملائم . (منتهی الارب ). ملائم طبع. ملائم مزاج . که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست ؛ ملائم طبع اوست :
سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع .
|| سزاوار. برازنده . زیبنده . در خور :
جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا.
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد.(معارف بهاء ولد ج 1 ص 8). || متناسب و موزون . رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی .
کسائی .
با ملک او وزارت اوسازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد.
مسعودسعد (دیوان ص 85).
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازگار.
مسعودسعد (دیوان ص 162).
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک .
مسعودسعد (دیوان ص 301).
جان او را دستیار، دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان .
مسعودسعد (دیوان ص 413).
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل .
مسعوسعد (دیوان ص 675).
|| موافق مزاج . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان ). ملائم . (منتهی الارب ). ملائم طبع. ملائم مزاج . که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست ؛ ملائم طبع اوست :
سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع .
سوزنی .
|| سزاوار. برازنده . زیبنده . در خور :
جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا.
فرخی .
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد.(معارف بهاء ولد ج 1 ص 8). || متناسب و موزون . رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود.