ترجمه مقاله

ساکن گردیدن

لغت‌نامه دهخدا

ساکن گردیدن . [ ک ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . سکونت گزیدن . || ایستادن . || تسکین یافتن . رفع شدن . آرام گرفتن :
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت .

پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).


ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست .

مسعودسعد.


هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا زحق آید مراو را این ندا.

مولوی .


خوش آن ساعت نشست دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان .

سعدی (طیبات ).


دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل .

سعدی (طیبات ).


رجوع به ساکن شدن شود.
ترجمه مقاله