سایه کردن
لغتنامه دهخدا
سایه کردن . [ ی َ / ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )سایه دادن . سایه افکندن . سایه انداختن :
تو مرغان را همی سایه کنی امروز اگر روزی
ترا سایه همی کردند و او را نیز مرغانش .
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده ست
سایه خواهی کرد کی ای سروبالا بر سرم .
|| سایه گسترده شدن :
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی ِ اخضر نکوتر است .
|| توجه کردن . رو آوردن :
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما.
تو مرغان را همی سایه کنی امروز اگر روزی
ترا سایه همی کردند و او را نیز مرغانش .
ناصرخسرو.
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده ست
سایه خواهی کرد کی ای سروبالا بر سرم .
صائب (از آنندراج ).
|| سایه گسترده شدن :
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی ِ اخضر نکوتر است .
خاقانی .
|| توجه کردن . رو آوردن :
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما.
صائب (دیوان چ خیام ص 42).