سبزتلخ
لغتنامه دهخدا
سبزتلخ . [ س َ ت َ ] (ص مرکب ) کنایه از معشوق سبز رنگ ملیح . (آنندراج ) :
می کند در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبزتلخ من عجب شمشیر زهر آلوده است .
چنین سبزتلخی ندیده ست کس
که با نکهتش عشق ورزد نفس .
می کند در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبزتلخ من عجب شمشیر زهر آلوده است .
صائب تبریزی (از آنندراج ).
چنین سبزتلخی ندیده ست کس
که با نکهتش عشق ورزد نفس .
ظهوری (از آنندراج ).