ستخوان
لغتنامه دهخدا
ستخوان . [ س ُ ت َ / س ُ خوا / خا ] (اِ) مخفف استخوان است و بتازی عظم گویند. (برهان ) :
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوان است .
دو سر اندر شکم هر یک نه بیش و نه کم
نه در ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی .
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانْشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانْشان .
زستخوان ماهی همی بر کنار
بد افکنده هر یک فزون از چنار.
درختانشان تاک و دیوار و بام
ز ستخوان ماهی بد و عود خام .
رجوع به استخوان شود.
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوان است .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 8).
دو سر اندر شکم هر یک نه بیش و نه کم
نه در ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی .
منوچهری .
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانْشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانْشان .
منوچهری .
زستخوان ماهی همی بر کنار
بد افکنده هر یک فزون از چنار.
اسدی .
درختانشان تاک و دیوار و بام
ز ستخوان ماهی بد و عود خام .
اسدی .
رجوع به استخوان شود.