ستمگار
لغتنامه دهخدا
ستمگار. [ س ِ ت َ ] (ص مرکب ) آنکه کار او ستم باشد. جابر. ظالم :
یکی بانگ برزد به بیدادگر
که باش ای ستمگار پرخاشخر.
و متغلبان را که ستمگار بدکردار باشند خارجی باید گفت . (تاریخ بیهقی ).
ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر
آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستم .
یک گل نروید ار ننهد گل را
دست هزارخار ستمگارش .
نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمگار.
از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمگار افتاده ست . (سندبادنامه ص 190).
نماندستمگار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
رجوع به ستمکار شود.
یکی بانگ برزد به بیدادگر
که باش ای ستمگار پرخاشخر.
فردوسی .
و متغلبان را که ستمگار بدکردار باشند خارجی باید گفت . (تاریخ بیهقی ).
ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر
آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستم .
ناصرخسرو.
یک گل نروید ار ننهد گل را
دست هزارخار ستمگارش .
ناصرخسرو.
نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمگار.
معزی .
از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمگار افتاده ست . (سندبادنامه ص 190).
نماندستمگار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
سعدی (بوستان ).
رجوع به ستمکار شود.