ترجمه مقاله

ستم دیده

لغت‌نامه دهخدا

ستم دیده . [ س ِ ت َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مظلوم . (آنندراج ) (شرفنامه ). ملهوف . (منتهی الارب ) :
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیده ای دامنم .

فردوسی .


ستمدیده را اوست فریاد رس
میازید با نازش او بکس .

فردوسی .


تو گفتی که من دادگر داورم
بسختی ستمدیده را یاورم .

فردوسی .


نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدْهد ستم دیده را.

اسدی .


خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیده ٔ داد خواه .

نظامی .


تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهَدْشان داد.

نظامی .


کجادست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت .

سعدی (بوستان ).


سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوخته هم سوخته داند.

سعدی .


ترجمه مقاله