ستم کشیدن
لغتنامه دهخدا
ستم کشیدن . [ س ِ ت َ ک َ / ک ِ دَ ](مص مرکب ) ستم بردن . جور کشیدن . انظلام :
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن به ستم دل چو سنگش .
چه ستم کو نکشد از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر باز آمد.
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن به ستم دل چو سنگش .
خاقانی .
چه ستم کو نکشد از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر باز آمد.
سعدی (خواتیم ).