ترجمه مقاله

ستیخ

لغت‌نامه دهخدا

ستیخ . [ س ِ ] (ص ) ستیغ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). هر چیز بلند و راست همچون ستون و قامت مردم . (برهان ). راست و بلند، و با ستیغ مرادف است . (آنندراج ). چیزی راست مانند تیر و نیزه و ستون . (رشیدی ) (اوبهی ). شق . راست . (صحاح الفرس ). امروز سیخ گویند. (مؤلف ) :
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ .

فردوسی .


داشتم در میانه ٔ شعرا
سرخ روی و ستیخ گردن خویش .

سوزنی .


ز زر اندر او صد ستون ستیخ
ز ابریشمش رشته وز سیم میخ .

اسدی .


|| (اِ) راستی و بلندی . || راست ایستادن . || بر کوه و قله ٔ کوه . (برهان ). رجوع به ستیغ شود.
ترجمه مقاله