سرانگشتی
لغتنامه دهخدا
سرانگشتی . [ س َ اَ گ ُ ] (ص نسبی ) درخور سرانگشت . مناسب سرانگشت . || (اِ مرکب ) نام یکی از اقسام آش آرد است . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) :
گرچه بخشید بیفزای تو سیمای سمن
به سرانگشتی ما شکل گل نسرین داد.
سرانگشتی آن طفل نادیده کام
که بغرا سرانگشتیش کرد نام .
|| حنایی که بر سرهای انگشت دست و پا بندند. (برهان ) (آنندراج ). رنگ حنا و برنگ سرانگشتان که پیش از این مرسوم زنان بود. (از یادداشت مؤلف ).
- حساب سرانگشتی ؛ با سرانگشت حساب کردن .
گرچه بخشید بیفزای تو سیمای سمن
به سرانگشتی ما شکل گل نسرین داد.
بسحاق اطعمه .
سرانگشتی آن طفل نادیده کام
که بغرا سرانگشتیش کرد نام .
بسحاق اطعمه .
|| حنایی که بر سرهای انگشت دست و پا بندند. (برهان ) (آنندراج ). رنگ حنا و برنگ سرانگشتان که پیش از این مرسوم زنان بود. (از یادداشت مؤلف ).
- حساب سرانگشتی ؛ با سرانگشت حساب کردن .