سربزرگ
لغتنامه دهخدا
سربزرگ . [ س َ ب ُ زُ ] (ص مرکب ) که سراو بزرگ باشد. || کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) :
چو شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش .
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
به سرداری از سربزرگان مهی .
|| پرزورغالب . خودخواه :
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ .
کآن یکی گر سگ است گرگ شود
وین بقصد تو سربزرگ شود.
چو شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش .
نظامی .
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
به سرداری از سربزرگان مهی .
سعدی .
|| پرزورغالب . خودخواه :
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ .
نظامی .
کآن یکی گر سگ است گرگ شود
وین بقصد تو سربزرگ شود.
اوحدی .