سربسته
لغتنامه دهخدا
سربسته . [ س َ ب َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب ) که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانه ٔ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر :
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام .
آفتابی چو غنچه سربسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او.
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زربسته .
کوزه ٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پرباد فوق آب رفت .
|| آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامه ٔ سربسته ، پاکت سربسته :
چو سربسته شد نامه ٔ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
بلیناس را بادگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران .
|| مبهم . مجمل . بدون شرح و تفصیل :
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته .
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید.
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدارا زین معما پرده بردار.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته ٔ سربسته چه دانی خموش .
- سربسته گفتن ؛ به اجمال گفتن . خلاصه بیان کردن : حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که ... (تاریخ بیهقی ).
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
بلندانی که راز آهسته گویند
سخنهای فلک سربسته گویند.
|| پوشیده . پنهان :
راز سربسته ٔ ما بین که بدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
|| غامض . مشکل :
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را از اوست بیان .
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
بهرامی .
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام .
خاقانی .
آفتابی چو غنچه سربسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او.
خاقانی .
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زربسته .
نظامی .
کوزه ٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پرباد فوق آب رفت .
مولوی .
|| آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامه ٔ سربسته ، پاکت سربسته :
چو سربسته شد نامه ٔ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی .
بلیناس را بادگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران .
نظامی .
|| مبهم . مجمل . بدون شرح و تفصیل :
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته .
نظامی .
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید.
نظامی .
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدارا زین معما پرده بردار.
حافظ.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته ٔ سربسته چه دانی خموش .
حافظ.
- سربسته گفتن ؛ به اجمال گفتن . خلاصه بیان کردن : حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که ... (تاریخ بیهقی ).
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
بلندانی که راز آهسته گویند
سخنهای فلک سربسته گویند.
نظامی .
|| پوشیده . پنهان :
راز سربسته ٔ ما بین که بدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
|| غامض . مشکل :
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را از اوست بیان .
فرخی .