سربست
لغتنامه دهخدا
سربست . [ س َ ب َ ] (ن مف مرکب ) سربسته . سرپوشیده . که سر آن نهاده باشند :
پژوهنده ٔ خاک سربست من
نهد تهمت نیست بر هست من .
هرچه دارد در خم سربست گردون از من است
می به حکمت میخورم جای فلاطون از من است .
|| مشکلی که امکان حل ندارد. (شرفنامه ٔ منیری ) (رشیدی ). || (ق مرکب ) یکجا. یک کاسه . بطور کلی . دربست : ... عراق قسمت کرد، اصفهان به قتلغ اینانج داد سربست ، و ایالت همدان به قراقز اتابکی داد و ری به ملک یونس خان . (راحةالصدور راوندی ).
پژوهنده ٔ خاک سربست من
نهد تهمت نیست بر هست من .
نظامی .
هرچه دارد در خم سربست گردون از من است
می به حکمت میخورم جای فلاطون از من است .
صائب (ازآنندراج ).
|| مشکلی که امکان حل ندارد. (شرفنامه ٔ منیری ) (رشیدی ). || (ق مرکب ) یکجا. یک کاسه . بطور کلی . دربست : ... عراق قسمت کرد، اصفهان به قتلغ اینانج داد سربست ، و ایالت همدان به قراقز اتابکی داد و ری به ملک یونس خان . (راحةالصدور راوندی ).