ترجمه مقاله

سرخوش

لغت‌نامه دهخدا

سرخوش . [ س َ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. (برهان ). مست و خوشحال . (انجمن آرا) (آنندراج ). کسی که از نشأه ٔ شراب خوشحال باشد و کسی که مستی اوبه اعتدال باشد. و در سراج نوشته که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش ، بعد از آن تردماغ ، بعد از آن سیه مست ، بعد از آن خراب . (غیاث اللغات ). سرگرم از کیفیت شراب و جز آن . (رشیدی ). شادمان . خوشحال :
به من ده که یک لحظه سرخوش شوم
از این دهر تا کی مشوش شوم .

نظامی .


نقل خارستان غذای آتش است
بوی گُل ، قوت ِ دماغ ِ سرخوش است .

مولوی .


کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بارِدشمن کش است .

سعدی .


خرم آن دم که چو حافظبه تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم .

حافظ.


از بسکه چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم .

حافظ.


قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد.

حافظ.


ترجمه مقاله