سرخیل
لغتنامه دهخدا
سرخیل . [ س َ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) رئیس گروه و سردارجماعت . (آنندراج ). سرکرده و سرلشکر. (شرفنامه ٔ منیری ) : خالی گردانیدن و آوردن سرخیلان و مقدمان و مردمان آن بقاع را به سیستان . (تاریخ سیستان ).
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای .
سرخیل سپاه تاجداران
سرجمله ٔ جمله شهریاران .
سرخیل تویی و جمله خیلند
مقصود تویی همه طفیلند.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سرخیل انبیا را.
و اختیارالدین را تراکمه سرخیل و سرور خود کردند. (جهانگشای جوینی ). لاجرم متوطنان حریم حرم از متابعت آن سرخیل اشرار [ یزیدبن معاویه ] بیزار گشته . (حبیب السیر).
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار.
شد به اندک مدتی سرخیل ارباب سخن
هرکه از روح فغانی صائب استمداد کرد.
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای .
اثیرالدین اخسیکتی .
سرخیل سپاه تاجداران
سرجمله ٔ جمله شهریاران .
نظامی .
سرخیل تویی و جمله خیلند
مقصود تویی همه طفیلند.
نظامی .
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سرخیل انبیا را.
نظامی .
و اختیارالدین را تراکمه سرخیل و سرور خود کردند. (جهانگشای جوینی ). لاجرم متوطنان حریم حرم از متابعت آن سرخیل اشرار [ یزیدبن معاویه ] بیزار گشته . (حبیب السیر).
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار.
وحشی بافقی .
شد به اندک مدتی سرخیل ارباب سخن
هرکه از روح فغانی صائب استمداد کرد.
صائب .