ترجمه مقاله

سردرو

لغت‌نامه دهخدا

سردرو. [ س َ ] (ص مرکب ) کنایه از ناخوش و افسرده . (بهار عجم ) :
امشبم شیشه بی می ناب است
سردروترز برف مهتاب است .

ملا مفید بلخی (از بهار عجم ).


از بسکه دیده ایم رقیبان سردرو
ز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما.

ملا مفید بلخی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله