ترجمه مقاله

سرنگون

لغت‌نامه دهخدا

سرنگون . [ س َ ن ِ ] (ص مرکب ) نگون سر. واژگون . (آنندراج ). واژون افتاده . سرازیر :
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون .

فردوسی .


بهر سو سری بود در خاک و خون
تن بدسگالان همه سرنگون .

فردوسی .


این ز اسب اندرفتاده سرنگون
وآن بزیر پای اسب اندر ستان .

فرخی .


گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.

فرخی .


خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25).


وگر آیی از راه پیمان برون
ز دار اندرآویزمت سرنگون .

اسدی .


ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری .

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38).


حاسدت سرنگون چون کلک شود
چون ترا کلک در کتاب آید.

سوزنی .


بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان درآویزد.

خاقانی .


آسمان گر نه سرنگون خیزد
درع بالای نام او زیبد.

خاقانی .


گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچودو طاس خون .

نظامی .


تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون .

نظامی .


مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمی آید که رایت سرنگون است .

سعدی .


تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161).
- سرنگون شدن ؛ با سر به زیر افتادن .
- || مدهوش شدن . از خود بیخودشدن :
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد.

عطار.


- سرنگون گشتن . رجوع به سرنگون شدن شود :
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز.

فرخی .


- امثال :
فواره چون بلند شود سرنگون شود.
|| دمر. برو :
رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت
بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون .

سوزنی .


عاقبت هرکه سر فروخت به زر
سرنگون همچو سکه زخم خور است .

خاقانی .


- طشت سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.

خاقانی .


- کاسه ٔ سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
زهر است مرا غذای هرروزه
زین کاسه ٔ سرنگون فیروزه .

خاقانی .


- گل سرنگون ؛ گل شش پر.
ترجمه مقاله