سرپایان
لغتنامه دهخدا
سرپایان . [ س َ ] (اِ مرکب ) عمامه و دستار و شمله و علاقه ٔ دستار و مغفر. (برهان ) (صحاح الفرس ) :
من آن نیم که دهم آبروی خویش به باد
برای درهم و دینار و طاق و سرپایان .
|| خود آهن و کلاه زره . (برهان ). کلاهی را گویند که در روز جنگ در زیر خود و ترک پوشند. (انجمن آرای ناصری ) :
نه زآهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
|| هر چیز نرمی که در زیر کلاه خود و کلاه زره دوزند تا سر را آزار نکند. || ازار که فوته و لنگوته و شلوار باشد. (برهان ).
من آن نیم که دهم آبروی خویش به باد
برای درهم و دینار و طاق و سرپایان .
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| خود آهن و کلاه زره . (برهان ). کلاهی را گویند که در روز جنگ در زیر خود و ترک پوشند. (انجمن آرای ناصری ) :
نه زآهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی .
|| هر چیز نرمی که در زیر کلاه خود و کلاه زره دوزند تا سر را آزار نکند. || ازار که فوته و لنگوته و شلوار باشد. (برهان ).