سرکش
لغتنامه دهخدا
سرکش . [ س َ ک َ /ک ِ ] (نف مرکب ) نافرمان و مغرور. (برهان ). نافرمان .(آنندراج ). نافرمان و گردنکش . (رشیدی ) :
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است .
چو در دستم بود دریای سرکش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش .
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زانکه بد و سرکش و مهرافکن است .
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی .
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرم جویی .
سرکش مشو که چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا.
ای بخت سرکش تنگش ببر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه .
مرد سرکش ز هنرها عاری است
پشت خم خاصیت پرباری است .
|| مردم صاحب قوت و قدرت . (برهان ). خداوند قوت و قدرت . (رشیدی ). نیرومند. توانا. قوی :
که من سرکشی ام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد دور ماندم ز راه .
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور سرکشان .
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان .
جانورکش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان .
سرکشان مردی هزار پیاده سه هزار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282).
پسربوحلیم شیبانی
سرکش و صفدر و یل و سردار.
آن از همه گردنان سر نامه
و آن از همه سرکشان سر دفتر.
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوقها کرد از آن نقره بار.
سرکشان از عشق تو در خاک چون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشید.
پس آنگه تند شد چون کوه آتش
به خسرو گفت کی سالار سرکش .
حافظ دراین کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
|| کنایه از مردم دیرآشنا. || ستور سرکش و سرشخ . (برهان ) :
مرا در زیر ران اندرکمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
سپهبد برانگیخت سرکش سمند
نیاوردشان گردی اندرکمند.
هیچ ستوری سرکش به لگام سخت اولی تر از نفس نیست . (از کیمیای سعادت ).
هرکه سر در خلاب شهوت راند
در سر افتادش اسب سرکش عمر.
|| افراخته . بلند. رفیع. افراشته :
شمس دین آنکه ذره ٔ تو سزد
شمس رخشان گنبد سرکش .
- آتش سرکش ؛ آتش افروزنده :
من از تخمه ٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم .
چو آتش در دلم سرکش چه باشی
بوقت خوشدلی ناخوش چه باشی .
|| (اِ مرکب ) خطی اریب که از راست سرازیر به چپ کشند بر سر لام تا کاف تلفظ شود. (یادداشت مؤلف ).
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است .
فردوسی .
چو در دستم بود دریای سرکش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش .
(ویس و رامین ).
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زانکه بد و سرکش و مهرافکن است .
ناصرخسرو.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی .
سعدی .
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرم جویی .
سعدی .
سرکش مشو که چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا.
حافظ.
ای بخت سرکش تنگش ببر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه .
حافظ.
مرد سرکش ز هنرها عاری است
پشت خم خاصیت پرباری است .
جامی .
|| مردم صاحب قوت و قدرت . (برهان ). خداوند قوت و قدرت . (رشیدی ). نیرومند. توانا. قوی :
که من سرکشی ام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد دور ماندم ز راه .
فردوسی .
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور سرکشان .
فردوسی .
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان .
فردوسی .
جانورکش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان .
فرخی .
سرکشان مردی هزار پیاده سه هزار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282).
پسربوحلیم شیبانی
سرکش و صفدر و یل و سردار.
مسعودسعد.
آن از همه گردنان سر نامه
و آن از همه سرکشان سر دفتر.
مسعودسعد.
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوقها کرد از آن نقره بار.
مسعودسعد.
سرکشان از عشق تو در خاک چون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشید.
خاقانی .
پس آنگه تند شد چون کوه آتش
به خسرو گفت کی سالار سرکش .
نظامی .
حافظ دراین کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
حافظ.
|| کنایه از مردم دیرآشنا. || ستور سرکش و سرشخ . (برهان ) :
مرا در زیر ران اندرکمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
منوچهری .
سپهبد برانگیخت سرکش سمند
نیاوردشان گردی اندرکمند.
اسدی .
هیچ ستوری سرکش به لگام سخت اولی تر از نفس نیست . (از کیمیای سعادت ).
هرکه سر در خلاب شهوت راند
در سر افتادش اسب سرکش عمر.
خاقانی .
|| افراخته . بلند. رفیع. افراشته :
شمس دین آنکه ذره ٔ تو سزد
شمس رخشان گنبد سرکش .
سوزنی .
- آتش سرکش ؛ آتش افروزنده :
من از تخمه ٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم .
فردوسی .
چو آتش در دلم سرکش چه باشی
بوقت خوشدلی ناخوش چه باشی .
نظامی .
|| (اِ مرکب ) خطی اریب که از راست سرازیر به چپ کشند بر سر لام تا کاف تلفظ شود. (یادداشت مؤلف ).