سر زدن
لغتنامه دهخدا
سر زدن . [ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سرزنش . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || گردن زدن . (برهان ) (جهانگیری ). سر بریدن . (آنندراج ). کشتن :
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی .
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
|| بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب .
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
|| ملاقات کردن . دیدارکردن . سرکشی و بازرسی کردن :
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین .
|| طلوع کردن :
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه .
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب .
آمد سحر به کلبه ٔ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب .
|| ظهور کردن چیزی . (انجمن آرا) (آنندراج ). ظاهر شدن . (غیاث ) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است .
|| سر برون آوردن و بلند کردن . || رُستن و روییدن چیزی . (آنندراج ) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
- سر برزدن ؛ رُستن . روئیدن . سر برون آوردن :
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست .
|| کنایه از سعی و تلاش کردن بزور،از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم . || حک کردن . (آنندراج ).
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی .
فردوسی .
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
فردوسی .
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
مسعودسعد.
|| بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب .
ناصرخسرو.
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
نظامی .
|| ملاقات کردن . دیدارکردن . سرکشی و بازرسی کردن :
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین .
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271).
|| طلوع کردن :
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
فردوسی .
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه .
فردوسی .
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44).
آمد سحر به کلبه ٔ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب .
صائب .
|| ظهور کردن چیزی . (انجمن آرا) (آنندراج ). ظاهر شدن . (غیاث ) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است .
صائب .
|| سر برون آوردن و بلند کردن . || رُستن و روییدن چیزی . (آنندراج ) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
سوزنی .
- سر برزدن ؛ رُستن . روئیدن . سر برون آوردن :
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست .
ناصرخسرو.
|| کنایه از سعی و تلاش کردن بزور،از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم . || حک کردن . (آنندراج ).