سعادتمند
لغتنامه دهخدا
سعادتمند. [ س َ دَ م َ ] (ص مرکب ) خوشبخت . سبک بخت . اقبالمند :
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را.
وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بوده و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233). فرزند سعادتمندش از منزل نرمکین کوچ فرمود. (حبیب السیر).
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را.
حافظ.
وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بوده و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233). فرزند سعادتمندش از منزل نرمکین کوچ فرمود. (حبیب السیر).