سقط
لغتنامه دهخدا
سقط. [ س َ ق َ ] (ص ) کشته . افتاده :
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانگ خروس بیگهی را.
که برو ازپیه این اشتر بخر
بیند او اشتر سقط در راه در.
|| مردن چهارپای خصوصا مردن اسب ، خر. (آنندراج ) (غیاث ). رجوع به سقط شدن و سقط گشتن شود.
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانگ خروس بیگهی را.
اثیرالدین اخسیکتی .
که برو ازپیه این اشتر بخر
بیند او اشتر سقط در راه در.
مولوی .
|| مردن چهارپای خصوصا مردن اسب ، خر. (آنندراج ) (غیاث ). رجوع به سقط شدن و سقط گشتن شود.