ترجمه مقاله

سماک

لغت‌نامه دهخدا

سماک . [ س ِ ] (اِخ ) نام ستاره ای و آن منزل چهاردهم قمر است . و آن دو هستند یکی را سماک اعزل و دیگری را سماک رامح یا رائح گویند. (آنندراج ) (غیاث ). دو ستاره است روشن یکی سماک اعزل و دیگری سماک رامح . (منتهی الارب ). منزلی است از منازل ماه . (مهذب الاسماء) :
چه مایه شبان دیده اندر سماک
خروشان بدم پیش یزدان پاک .

فردوسی .


یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از رنج دست و نه از آب و خاک .

فردوسی .


خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم .

ناصرخسرو.


ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.

خاقانی .


در واسطه ٔ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی تا من بر افلاک ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
در مسیرش سماک آن جدول
گاه رامح نمود و گاه اعزل .

نظامی .


و سنان نیزه سماک را لقمه سمک دریا سازند. (جهانگشای جوینی ).
درشب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک .

مولوی .


وحدت اندر وحدت است این مشتری
از سمک رو تا سماک ای معنوی .

مولوی .


از آن پس که بد مرکب من نجیبی
سماک و ثریا مرا شد مراکب .

حسن متکلم .


- سماک اعزل ؛ نام ستاره ای ازقدر اول در صورت سنبله در جنوب سماک رامح و آن منزل چهاردهم از منازل قمر است و برابر او(سماک رامح ) سوی جنوب دیگر ستاره ای است بزرگ و روشن او را سماک اعزل خوانند. (از جهان دانش و التفهیم ) :
بر فلک از دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.

خاقانی .


- سماک یا سماک رامح یا رامح فلکی ؛ بیرون از صورت عوا ستاره ای است بزرگ برابر بنات النعش او را سماک رامح خوانند. (التفهیم ص 101). ستاره ای است که نزدیک وی ستاره ای دیگر است که آن را نیزه ٔ سماک گویند و سماک دیگر نیز هست که نزدیک خود ستاره ٔ دیگر ندارد و آن را سماک اعزل گویند، یعنی بی سلاح . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : هرگاه که سماک رامح برآید اول خزان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بر نیزه ٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده ست .

خاقانی .


حیدر فاروق عدل جعفر فرقان سپاه
کز شرف او سماک رمح سپاهش سزد.

خاقانی .


توقیع سماک هامسلسل
گه رامح بود و گاه اعزل .

نظامی .


در مسیرش سماک آن جدول
گاه رامح نمود و گاه اعزل .

نظامی .


رجوع به گاهنامه ٔ سال 1311 سیدجلال الدین تهرانی ص 73، صور الکواکب ص 52 و لغت نامه ذیل کلمه ٔ رامح شود.
ترجمه مقاله