سنباندن
لغتنامه دهخدا
سنباندن . [ سُم ْ دَ ] (مص ) بزور جای دادن چیزی را در چیزی . سوراخ کردن و سفتن . سودن :
اگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
بسنباده حروفش را بسنبانددر احداقش .
چو دارد دشنه ٔ پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس .
اگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
بسنباده حروفش را بسنبانددر احداقش .
منوچهری .
چو دارد دشنه ٔ پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس .
نظامی .