سواره
لغتنامه دهخدا
سواره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ، ق ) مقابل پیاده به معنی سوار : لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که میان مکه است سی بار پیاده نه سواره . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از این رفتن سواره .
بر اسب توبه سواره شوم مبارزوار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم .
عامی متعبد پیاده رفته [ است ] و عالم متهاون سوار خفته . (گلستان چ یوسفی ص 184).
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای .
چون طفل نی سواره بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم .
|| بیماری که زود به هلاکت انجامد. مرض حاد. مزمن . سل سواره . (یادداشت بخط مؤلف ).
- امثال :
سواره از پیاده خبر ندارد .
- یکسواره ؛ یکه و تنها :
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که به استاره بود.
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یکسواره برون شدی به شکار.
- بخت سواره ؛ خدا بختی سواره نصیب این دخترکند.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از این رفتن سواره .
ناصرخسرو.
بر اسب توبه سواره شوم مبارزوار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم .
سوزنی .
عامی متعبد پیاده رفته [ است ] و عالم متهاون سوار خفته . (گلستان چ یوسفی ص 184).
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای .
صائب .
چون طفل نی سواره بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم .
؟
|| بیماری که زود به هلاکت انجامد. مرض حاد. مزمن . سل سواره . (یادداشت بخط مؤلف ).
- امثال :
سواره از پیاده خبر ندارد .
- یکسواره ؛ یکه و تنها :
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که به استاره بود.
سنایی .
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یکسواره برون شدی به شکار.
نظامی .
- بخت سواره ؛ خدا بختی سواره نصیب این دخترکند.