سپاهدار
لغتنامه دهخدا
سپاهدار. [ س ِ ] (نف مرکب ) سپهدار. دارنده ٔ سپاه . دارنده ٔ لشکر. فرمانده ٔ لشکر. فرمانده ِ سپاه . || صاحب منصبی خاص بوده است در عهد غزنویان :
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤیداست .
ابومطیع بدرگاه آمده بود... سپاهداران او را لطف کردند. (تاریخ بیهقی ). و بسیار غلام ایستاده از کران صفحه تا دور جای و سپاهداران و مرتبه داران بیشمار در باغ . (تاریخ بیهقی ).و سپاهداران اسب سپهسالار خواستند. (تاریخ بیهقی ). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی ).
دیدار سپاهدار ایران
در آینه ٔ ردان ببینم .
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت .
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤیداست .
منوچهری .
ابومطیع بدرگاه آمده بود... سپاهداران او را لطف کردند. (تاریخ بیهقی ). و بسیار غلام ایستاده از کران صفحه تا دور جای و سپاهداران و مرتبه داران بیشمار در باغ . (تاریخ بیهقی ).و سپاهداران اسب سپهسالار خواستند. (تاریخ بیهقی ). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی ).
دیدار سپاهدار ایران
در آینه ٔ ردان ببینم .
خاقانی .
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت .
خاقانی .